اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ (سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو چه خوش می خندی ( سیاوش کسرایی )

خنده
**
تو چه خوش می خندی 
تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد 
تو چنان می خندی 
که من آن کرم زده دندان را در دهنت می بینم 
هم چنین می بینم 
که تکان می دهدت خنده بگسسته عنان 
و تنت با همه فربهیش میلرزد 
ای به هر اینه افتاده و تکرار شده 
دو شده ده شده صد نهصد ....و بسیار شده 
تو چه می بینی ‌ایا در من 
سبب خنده چه می بینی در کار من و پیکر من 
منم اینک مردی زخم به تن 
آرزوهای بلندش همه گردیده هوار 
نه فرومانده به گل 
نه برافراخته قد 
گر تکاپوست به بیرون شدن از گنداب است 
نه برافروختن مشعل خورشید به شب 
این مرا دردی پیچاننده است 
و تو می خندی بر تابم و می لرزاند گریه مرا


سیاوش کسرایی

مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها( سیاوش کسرایی )

شب می رود ز دست
**
مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها
با چتر یک دو کاج 
و مسجدی چو غول کمین کرده در سکوت 
و روح شهر خسته که در سایه ریزها 
خمیازه می کشد 
از دوش های خسته دیوار روبرو 
تا شاینه های کوفته چینه خراب 
بسیار رخت و جامه چو اشباح آدمی 
کت بسته با طناب 
در رهگذر باد 
رقص اسارتی را سرگرم گشته اند 
اینک نشسته خواب به ناخفته دیده ها 
هم پاسبان غنودهه به سکو کنار در 
هم طفل شیر خوار و پرستار خسته اش 
شب می رود ز دست کجایند دزدها ؟،


سیاوش کسرایی

از صدایی گنگ خواب شیرینم پرید از سر ( سیاوش کسرایی )

ماه و دیوانه
**
از صدایی گنگ 
خواب شیرینم پرید از سر 
باز زندان بود و خاموشی 
و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام 
و تکاپوهای نامعلوم این هم حنجره من مرد دیوانه 
در میان روزن پر میله و مهتاب 
پیش تر رفتم 
با اشارات سر انگشتش
ماه را می خواند و با من زیر لب می گفت 
گوش کن 
من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت 
و تمام قفل ها را باز خواهم کرد 
ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگردانم 
پیر مرد پاکدل قرقرکنان خوابید 
و مرا بگذاشت با خار خیال خویش
زودتر ای کاش 
ماه را می خواند 
دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب


سیاوش کسرایی

پیکان سرخ ماهی کوچک( سیاوش کسرایی )

شکار

پیکان سرخ ماهی کوچک
می دوخت ابر پاره را با وصله آبی 
وز کاسه ای تا جاودان بی ته 
روح مرا چون سنگ سنگینی به گود آسمان می برد 
آن جا زمین گم بود 
آن جا زمان چون حبه قندی آب میگردید 
جان بود و بی مرگی 
پر بود و آزادی 
و پنجه های تیز خواهش های من در کار 
انگشت سرد ماهی کوچک 
انگشت خون آلود 
با یک برش نقش خیالم را درید از هم 
از سینه مجروح آب نیلگون می رفت 
دود کلاغان یک سره در چشم آتش مرده خورشید 
شب بود و من چون گربه ای نومید 
آرام در پاشویه های حوض می گشتم


سیاوش کسرایی

سنگ را می ترکاند سرما ( سیاوش کسرایی )

پیش از بیداری شهر
**
سنگ را می ترکاند سرما 
ولی آنان که ز سنگند سمج تر بر جا 
خیل بی کارانند 
کز دم صبح سر میدانگاه 
روز را منتظرند 
حرفشان با هم نیست 
هیچشان ماتم نیست 
روی یک دایره تنگ به هم می لولند
و بخارات نفس هاشان گرم 
پیله ای می تند آنان را سست 
که به زنگ شتری می ریزد 
و شتهرها گذرانند شبح وار ز خلوتکده ای 
خالکوبی شده از نور چراغانی چند


سیاوش کسرایی

یک قناری بر دست دو کبوتر بر بام ( سیاوش کسرایی )

 

یک دو سه
**
یک قناری بر دست 
دو کبوتر بر بام 
و سه گنجشک به شاخ شمشاد
هیچ پیوندیشان با هم نیست 
انفجار خطری 
همه مرغانی هستند رهایی جو بر بال هوا 
انفجار چه خطرهاست جهان می لرزد 
و تو تنها در خویش 
و شما تنها در خویش
و شما تنها تنها در خویش
و همه ما تنها


سیاوش کسرایی

غوغا ! غریو! جیغ راحت نمی نشینم ( سیاوش کسرایی )

بچه کلاغ
**
غوغا ! غریو! جیغ 
راحت نمی نشینم 
فریاد می کنم 
آن بال و پر شکسته که بازیچه شما است 
فرزند من یگانه من کودک من است 
گر زشت گر سیا است 
راحت نمی نشینم 
فریاد می کنم 
این جا جنایتی است که با دستهای شاد 
پوشیده می شود 
یاری کنید ای همه قوم سیاه پوش
پرپر زنان و ملتهب اینک من 
تا چشم کودکان شما را در آورم 
تا آسمان کنم به همه چشمها سیاه 
تا کودکم کلاغچه بستانم از شما 
اینک من اضطراب هزاران کلاغ زشت

 

سیاوش کسرایی

در عصرهای دلگشای ماه اسفند ( سیاوش کسرایی )

چاقو تیز کن
**
در عصرهای دلگشای ماه اسفند 
وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما 
می آمد از دور 
لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش 
ما بچه ها می خواستیمش 
با او نوید عید می آمد به خانه 
درها به آوازش یکایک باز می شد 
نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد 
برق از میان دست او فواره می زد
او ابتدای جنبشی در خانه ها بود 
روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی 
جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد 
گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت 
گویا پرستو هم پس از او
می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد
ما در غروب کوچه های خاک خورده 
سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل 
کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت 
در خانه هامان 
اینک مهیاست 
هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان 
ای عصرهای دلگشای ماه اسفند


سیاوش کسرایی

بس در تلاش خواستن و رستن ( سیاوش کسرایی )

قشو
**
بس در تلاش خواستن و رستن 
ساییده ام به راه 
این تازه کار دست 
از زبری زمین و زمان پینه بسته است 
از دستهای من 
مرغی پریده است دریغا که هیچ گاه 
عودت نمی کند
بر دستهای من 
دردی ت نشسته است دریغا که هیچ گاه 
از آن نمی رود 
خشکید خون به شاخه انگشتهای من 
مانند فلز تیره دندانه دار را 
سردی نمی کشد 
گرمی نمی چشد
رویینه پشت می پرد این روزگار را 
این است دست من 
دیگر به کار ناز و نوازش نمی رود 
نه نه نمی خزد به سر شانه های عاج 
واندر نشیب گیسوی لغزان نمی دود 
اما تو ! خسته خفته من !‌ شب به شب تو را 
تیمار می کنم 
دستم به کار توست سمند بلند یال 
روزیت عاقبت 
بالنده تر ز پیش
بیدار می کنم


سیاوش کسرایی