اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

فریاد سرخ فام بهارانم (سیاوش کسرایی)

شقایق
**
فریاد سرخ فام بهارانم 
سرکش 
گرمای قلب خاک 
گیرانده شب چراغ پریشانم 
فریاد سرخ فام بهارانم 
برخاسته ز سنگ 
با من مگو ز حادثه می دانم 
آری که دیر نمی مانم 
اما به هر بهار سرودم را 
چون رد خون آهوی مجروح 
بر هر ستیغ سهم می افشانم 
آنگاه عطر تلخ جوانم را 
با بال بادهای مهاجم 
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم


سیاوش کسرایی

 

ما شقایق کوهستان های وطنمان را (سیاوش کسرایی){ رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

با چهره تو دمسازم(سیاوش کسرایی)

هجده هزارمین
**
با چهره تو دمسازم
کنون که می نویسم 
کنون که خون نه ستاره عاشق را 
فریاد می کنم 
کنون که گریه را می آغازم 
با چهره تو دمسازم 
ای شرم ای شرف
لبخند و خشونت با هم 
ای ماهتاب و توفان توام 
من در ملال چشم تو می بینم 
در آن همه زلال 
سیمای پر شکوه سرداران را 
در خون تپیدن تن یاران را 
آن گاه 
قلب من و زمانه 
نبض من و زمین 
در بند بند زندان می گوید 
پر شور و پر طنین 
زندان 
زندان تنگدل 
با آسمان وصله ای از سیم خاردار 
زندان کرده آماس 
از خشم و آرزو جوانی
زندان باردار 
زندان عشق نو پا 
یک مزرع نمونه ز امیدهای ما 
من بر لبان تو 
تاریخ خامشان 
می بینم 
گلبوته کبود ستم را 
من بر لبان تو
گلبرگهای تب 
می خوانم 
شرح شکنجه های در هم غم را 
آن گاه زورق مشوش دل را 
بر شط خون و خاطره می رانم
من بر لبان تو 
حرفی برای گفتن با دوست 
وز دشمنان نهفتن 
می بینم 
حرفی گه رنگ شکوه و هشدار و آرزوست 
ای پیر کاوه آهنگر 
بسیار کوره با دم گرمت گداختی 
تفتی چه میله های آهن و شمشیر ساختی 
فرزند می کشند یکایک تو را ببین 
اینک شهید هجده هزارم که داد سر 
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام ؟
چرمینه کی علم کنی ای پیر ای پدر ؟
لبهای خامشت 
چشمی است دادخواه 
ره می زند به من 
می گیرم به راه گریبان 
پاسخ ز من طلب کند این خشمگین نگاه
گم کرده دست و پا و مشوق 
همچون سپند دانه بر آتش 
با چهره تو دمسازم 
وین راز ای طیب جوان با تو 
بار دگر به درد می آغازم 
با من بدار حوصله با من خطر بورز 
تیمار کن این فلج موت تن شود 
سستی فرونهد 
کندی رها کند 
خو گیر راه رفتن و برخاستن شود 
دست شکسته بار دگر پتک زن شود 
آن گه به مرگ دارو و جان دارو 
درمان غم کنیم
از جان علم کنیم


سیاوش کسرایی

مثل آب مثل آب خوردنی (سیاوش کسرایی)

تصویر
**
مثل آب 
مثل آب خوردنی 
سنگ های پایه را به باد می دهند 
اختران تشنه را به چاههای خشک می کشند 
مثل آب خوردنی 
خون سالیان سال را 
بی حساب خرج می کنند 
و ذخیره برای روزهای بد نمی دهند 
مثل آب 
مثل آب خوردنی 
می زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار 
می پرکنند 
مهربانترین دل زمین داغ را به سرب 
آن چه زیر چشم ماست 
حسرت است و ظلمت است و تشنگی 
و آن چه روی رمل های سوخته 
جای پاست 
طرفه آن که اختران غوطه ور به چشمه های شب 
خواب مرگ را چه آشنا پذیره می شوند 
مثل آب 
مثل آب خوردنی


سیاوش کسرایی

آنان به مرگ وام ندارند (سیاوش کسرایی)

پویندگان
**
آنان به مرگ وام ندارند 
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند 
آنان که ترس را 
تا پشت مرزهای زمان راندند 
آنان به مرگ وام ندارند 
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام 
آنان 
تا آخرین گلوله جنگیدند 
آنان با آخرین گلوله خود مردند 
آری به مرگ وام ندارند
آنان 
عشاق عصر ما 
پویندگان راه بلا راه بی امید 
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب 
گل های آتشین 
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا 
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع 
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند 
بیدار باش را 
در کوچه های دور 
در شاهراه خلق به او درآورید 
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند


سیاوش کسرایی

به قعر شب سفری می کنیم(سیاوش کسرایی)

دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
**
به قعر شب سفری می کنیم در تابوت 
هوا بد است 
تنفس شدید 
جنبش کم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش 
و شیهه های سمندی که دور میگردد 
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان 
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد 
و راه بسته نماید ز رخنه تابوت 
به قعر شب سفری می کنیم با کندی 
چه می کنیم ؟
کجاییم ؟
شهر مامن کو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریکی 
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه 
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه 
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست 
نمی کشند کسی را نمی زنند به دار 
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام 
نمی زنند کسی را به سینه غنچه خون 
شهید در وطن ما کبود می میرد 
بگو که سرکشی اینجا کنون ندارد سر 
بگو که عاشقی این جا کنون ندارد قلب 
بگو بگو به سفر می رویم بی سردار 
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب 
بگو به دوست که دارد اگر سر یاری 
خشونتی برساند به گردش تبری 
هوا کم است هوایی شکاف روزنه ای 
رفیق همنفس ! اینک نفس که بی دم تو 
نشاید از بن این سینه بر شود نفسی 
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم 
نه مانده ایم نشان ناخن شکسته به خون 
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان 
نهفته جسم نحیف امید در آغوش 
به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت


سیاوش کسرایی

پنداشتند خام کز سرگشتگان که پی ببرند(سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فریادی چون تیغه چاقو در تاریکی فریادی (سیاوش کسرایی)

شعری
**
فریادی 
چون تیغه چاقو 
در تاریکی 
فریادی 
جلاد همه هیاهو 
خشمی در راستا 
که بنشاند 
تیر کلام را 
در جایی که باید 
خشمی بی آشتی 
خشمی گرسنه 
خشمی هار 
که عابران سر به راه را 
هراسندگانی سنگ به دست گرداند 
چابک تر از گریه ای بر دیوار 
هشیار تر از دزدی بر بام 
و سهمگین ترز از بهمنی بر کوه 
بیدار 
بیدار 
بیدار 
بیدارتر از عاشق شب زنده دار 
در کوچه 
شکارچی 
نه شکار 
و شکارگاهی 
به پهنای فرهنگ 
و جست و جویی در بلادروبه تاریخ 
تا از هر تفاله ای حتی 
شیره ای
و از استغاثه و نفرین و سرود 
واژه به وام گرفتن 
و آن گاه کمینگاهی 
که در کمین کسان 
در کمین یک نسل 
می شنوی شاعر 
برخیزد که الهام بر تو فرود می اید 
بشنو که این وحی زمینی است 
فریاد گرسنگی قلب 
بنویس
اینک شعری گستاخ 
شعری مهاجم 
شعری دگرگون کننده 
شعری چون رستاخیز

 

سیاوش کسرایی

 

قامتت درداربست شعرم نمی گنجد (سیاوش کسرایی)

گرهبند خون
**
قامتت 
درداربست شعرم نمی گنجد 
نمی نشیند 
آرام نمی نشیند تا 
طرحی برآورم 
شایای ماندگاری و تاریخ 
کدامین خارای آتش زنه 
خرد کنم 
خمیر کنم و 
در کوره دماوندی روشن 
بگدازم 
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم را 
با هم آورم ؟
من چگونه تیغ بر آفتاب بر کشم ؟
آری چگونه 
شطی از سوسوی ستارگان جاری کنم ؟
آخر 
من امید را چگونه سپیده وار 
در قلب این شب ظلمانی بنشانم ؟
من چگونه 
چشمان تو را حک کنم ؟
بگذار خاموشانه بنشینم 
صبورانه در کمین 
و ایند و روند امواج را 
بنگرم 
باشد که موج ماهیی یگانه 
در دام من افتد و از آن 
نقشی 
از خستگی ناپذیر خاطرت
بنگارم 
ای رود ستیزنده 
ای جویا 
ای شتابگر اندکی بهل 
تا زمانه در خود 
جوانی خویش را بیاراید 
بمان 
تا همسر مسافر 
سرخ گل اندوهگینش را 
با تو 
به شادابی برساند 
بمان تا فرزند 
پا به پای تو به دریا رسد 
بمان تا چون منی 
بتواند 
حکمت دگرگونی آتش را 
بر آب بنویسد 
نمی گنجی 
نمی نشینی 
نمی مانی اما ای آزاد 
و من 
یادت را 
بر بوم خون بفت دلم 
با عطر عصر آهن و بیداد 
به رنگ ناشکننده فلز رنج 
یادی 
چون حریر صبح فروردین 
و قامت توفان 
و هلهله های هزاران هزاری دستمالها و چشم ها 
و رضامندی چهره شالیکاری 
بر فراز پشته 
که شیر و عسل می نوشد 
نانت را با ما 
به دو نیم کردی و نامت را 
گرهبند ابروی ما 
اینک ای جوانی سالخورده 
شراب جاودانه باش
در کام یاران


سیاوش کسرایی

 

خوابم نمی برد گوشم فرودگاه صداهای بی صداست (سیاوش کسرایی)

له له و تنفس
**
خوابم نمی برد 
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست 
باور نمی کنی 
اما 
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را 
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها 
پیوسته باز می شنوم در درون شب 
من رویش گیاه و رشد نهالان 
پرواز ابرها تولد باران 
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین 
من نبض خلق را 
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را 
تشخیص می دهم 
باور نمی کنی 
اما 
در زیر پاشنه هر در 
در پشت هر مغز 
من له له سگان مفتش را 
پی جوی و هرزه پوی 
احساس می کنم 
حتی 
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق 
نان و گل و سلامت و آزادی 
می بینم آشکار 
این پوزه های وحشت را 
له له زنان و هار 
آن گیاه از میان صداهای گونه گون 
این له له آن تنفس 
هر دم بلند 
بنهفته هر صدایی دیگر 
تا آستان قلبم بی تاب 
نردیک می شوند 
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد 
اینک منم مهاجم و محبوس 
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین 
قربانی سگان تکاپو 
می گردم و به بازوانم مواج 
هر چیز را به گردم می گردانم 
می ترسم 
اما می ترسانم 
دندان من از خشم به هر سو ده می شود 
آشوب می شود دل من درد می کشم 
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست 
دریا درون سینه من جوش می زند 
فریاد می زنم 
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ 
دشنام می دهم به شما با تمام جان 
قی می کنم به روی شما از صمیم فلب 
جان سفره سگان گرسنه 
تن وصله پوش زخم 
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار 
در گرگ و میش صبح 
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد


سیاوش کسرایی