اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

خاطرم دریای پر غوغاست ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

سکه
*
خاطرم دریای پر غوغاست 
یاد تو چون سکه ای سیمین رها بر آب این دریاست 
خاطر دریا پریشان است 
سینه دریا پر از تشویش توفان است 
دست من درموج و چشمم سوی ساحل هاست
قلب من منزلگه دل هاست
نه بر این دریای سکونی
نه به ساحل ها چراغ رهنمونی
کی براید از افق شمع بلند آفتابم ؟
تا درنگ آرم دمی
تا بیاسایم کمی
تا در این امواج یادی یادگاری را بیابم 
ای درغیا سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب 
سکه سیمین فروتر می رود در آب

 


سیاوش کسرایی

 

من مستم و میخانه پرستم( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........
مست
*
من مستم 
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید 
پایم بگشایید 
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم 
می لاله و باغم 
می شمع و چراغم 
می همدم من همنفسم عطر دماغم 
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید 
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم 
همراه شما نیستم ای مردم بنگر 
من نامه سیاهم 
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال 
از آتش اهریمن بدخو به امان دار 
هم ساغر پرمی
هم تک کهن سال 
کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز 
اندوه زداید ز دلم با می دیرین 
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند 
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار 
هشدار که من مست می هر شبه هستم


سیاوش کسرایی

 

چون سایه غم آور تنهایی ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

داغگاه
*
چون سایه غم آور تنهایی
سر بر دریچه ام ز چه می سایی ؟
در چشمه سار این شب جوشنده 
افشان مکن دو زلف چلیپایی
بگریز از سیاهی شب هایم 
ای خوابگرد دختر رویایی
دل داغگاه پیکر امید است 
نه جلوه گاه لاله صحرایی
اینجا شکفته خار پریشانی
اینجا شکسته غنچه زیبایی
جز خون نبود هر چه که نوشیدیم
این موج های ساغر مینایی
بر باد رفت آتش این وادی
کولی ! تویی و بادیه پیمایی

 


سیاوش کسرایی

در به روی رهگذران باز بود ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

باغ
*
در به روی رهگذران باز بود 
باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود 
نه نسیمی می وزید
و نهخورشیدی نگاهی سوی این گلخانه داشت 
این نه گلزار این بهارستانی از خاشاک بود 
بته ها کج 
شاخه ها ژولیده 
مرغان در پناه خارها 
بلبلان خاموش
آهوها به دام افتاده 
گل ها برگریز 
خاک قبرستان افشان رنگهای لال بود 
رنگ ها را پچ پچی در چشم بود 
ریشه ها پا پیچ گل ها بود و گل ها خاکسار گام ها 
باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود 
جست و جو کردم نشان از باغبانش خواستم 
باغبان باغ قالی خفته بود

 

 


سیاوش کسرایی

لاله های گلی رو کوها درمی آد ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

بهار
*
لاله های گلی
رو کوها درمی آد 
توی هر دره ای
بوی گلپر می آد 
شکوفه می کنن 
به ها و بادوما
باز قد می کشن
سبز جو گندما 
چل چله پارسالی 
می شه مهمون ما 
لونه شو می گذاره 
لب ایوانما 
از ده بالایی
باز عروس می برن 
برای شادوماد
گاو و بز می خرن 
اون تنور خاموشه
باز آتیش داره می شه 
ننجونم پا تنور 
مشغول کار می شه 
کلاغه غار می زد
یکی حالا می آد
دسی دسی بچه ها 
بابا از را می یاد

 

سیاوش کسرایی

چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست ( سیاوش کسرایی )

 

 

آوا 
.........

عاشق کش
*
چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست 
ببرد از چشمهای شمعدان سو را 
پریشان کرد در شب دود گیسو را 
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست 
چو از راه آمد و بنشست 
نوا درتارهای چنگ خود انداخت 
دگرگون پرده ها پرداخت 
هزاران تار جان بگسست 
سبو را بر لبان عاشقان بشکست 
وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد 
طمع در بردن دلهای مردم کرد 
چو او بازآمد و بنشست


سیاوش کسرایی

پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........


پاییز ِ درو
*
پاییز 
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال 
بر سینه سپیده دم تو نوار خون 
آویختند

با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست 
آمیختند

پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال
واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ 
نقش امیدهای به آتش نشسته است 
دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت 
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است

دروازه ها گشودی و تابوت های گل 
از شهر ما گریخت 
عطر هزار ساله امید های ما 
بارنگ سرخ خون 
بر خاک خشک ریخت 
فردای برف ریز

پاییز 
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ ای درنگ 
قندیل های یخ را 
چه کسی ذوب می کند ؟
وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟

پاییز 
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال 
گل خانه شکسته در شاخه های فقر 
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید 
کو خوشه ستاره ؟
کو ابر پاره پاره ؟

کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟
وقتی سوار هست و همآورد گرد هست 
برپهنه نبرد سمندر دلاوران 
چوگان فتح را 
امید برد هست

آویزهای غمزده برگهای خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟

در سرزمین ما 
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا 
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه 
یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا 
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه 
در جویبار اگرچه می دود الماس های تر
و آواز خویش را 
می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر 
لیکن در این زمان
بی مرد مانده ای پاییز
ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان

 

سیاوش کسرایی

 

 

 

پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

اقیانوس
*
پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره گنگ و فراموشی
هر صدایی در نگاهش گم به چشم ژرف خاموش

پر تپش بی سایه در خود ایستاده 
سر به سر آغوش خشکی را به زیر پا نهاده

باز ... باز و بیکرانه دامن افشان دور گستر 
باد ها را همسفر ساحل نشینان را نواگر

یادها را در سینه اش مغروق چون نعش زنی سیمینه اندام 
نام ها از لب زدوده تن رها و بی سرانجام

محو در مه هر سپیده 
شامگاهان ارغوانی ابر بر رویش دویده

لکه ها از دید شب ها برتن او 
بوسه بس روز روشن خفته پیراهن او

گیسوانش در کرانی شست و شو گر ماسه ها را پای او بر ساحل دور 
ره نشین ماه شب آبستن خورشید هر روز
بستر توفان مغرور

 


سیاوش کسرایی

 

دلم گلدان گلهای سیاهی است ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

گلدان
*
دلم گلدان گلهای سیاهی است 
نشانده ریشه ها درپیکر من 
ز خون سرخ من سیراب گشته 
شکفته در بهار بی برمن
درنگی رهگذاران بنگریدش 
گل شبرنگ هم بوییدنی هست 
عروسان را نمی زیبد به پیکر 
ولی گل هر چه باشد چیدنی هست 
نهالش کنده ام از سرزمینی 
که در آن آرزوهای من افسرد 
توانم رفت و گل آمد در این شهر
چراغ چشم من در راه پژمرد 
ببوییدش که دارد عطر اندوه 
سیه پوش جوانی من این گل 
اگر چه اختر تاریکفامی است 
بود خورشید غم پیراهن این گل
هزاران غنچه می سوزد دراین باغ 
که تا وا می شود یک گل بدین رنگ 
گل قلب مرا ارزان میگیرید
گران باشد گران باشد گل سنگ

 

سیاوش کسرایی

دریا درون بستر من غوطه می خورد ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........


خواب
*
دریا درون بستر من غوطه می خورد 
وین های و هوی اوست 
فریادهای من 
ازهای من

رنگین ترانه های دل انگیز شاد من 
فریادهای من همه از من گریختند
بر گیسوی شکسته امواج بالدار 
یک شط زهر از بر مهتاب ریختند 
امشب مرا چه می شود از این شراب خواب ؟
لرزید در کرانه دریا غروب سرخ

در جام چشم من شب تلخی چکید و خفت 
اسبان ابر یکسره کندند در هوا 
گردونه های باد سپیدی ز روز رفت
یک سایه در سیاهی آواره غروب 
خشکید بر افق 
دریا غریو می کشد از آشیان هنوز 
در های و هوی او 
آن گیسوان سبز 
با رشته های باد

در کار جست و جوست 
در سیاه ریز شام 
چشمی شکفته می شود از عمق آب ها 
آرام و نرم نرم 
می بلعدم به کام 
مردی خمیده پشت 
در قلب کوچه ها 
فانوس می کشید

تابوتی از برابر چشمان من گذشت 
بالا گرفت آب 
لب های من مکید 
این سایه های خشک به دیوار مانده چیست ؟
تصویرهای کیست ؟
امشب چرا دگر به سرانگشت به مرداب ابرها 
اهریمنان شب 
کندند روی گرده هر موج قبرها 
گیسو درون زهر به خود تاب می خورد 
می لغزدم به بر 
می پیچیدم به گردن و می گیریدم دهان 
می رقصدم به چشم 
می تابدم به دست 
خاموش
رامشگران مست 
خنیاگران شوم

ای دختران وسوسه کافی است رقص مار
آرام 
آرام و بی صدا 
یک سایه بر دریچه من تاب می خورد 
در آسمان شب
موی سیاه باد به مهتاب می خورد 
دریا دوباره می کشدم روی ران خویش
موجی به گرد گردون من می دود به ناز 
افسانه های خواب مرا می برد بهپیش
آنجا هزار دختر چنگی به ماهتاب

آشفته اند موی
پوشیده اند روی
آویز گشته اند ز گیسو به چارمیخ 
معشوفگان من ؟
امیدهای من ؟
من می شناسم این همه را ای وای 
دریا درون بستر من گریه می کند
خاموش و بی صدا 
تابوت ما می گذرد در سکوت شهر

شادند سایه ها 
آهسته یک صدای تب آلود و آشنا 
از بین های و هو
می خواندم به پیش
گوشم ولی نمی شنود گفته های او 
سر می دهم صدا 
ای دختران شاد برقصیدم در حرم 
رامشگران مست شبستان خلوتم 
آرام و دلنشین بنوازید دربرم 
قلبم شرابخانه انگورهای اشک 
یک خوشه زندگی است 
آذین کنید با همه عشقهای من 
شهر سیاه و دیرگداز سکوت را 
در دوره های دور می ریخت بال شب 
می سوخت آشیانه دریا درون تب 
از عمق آبهای سیه چشمهای مرگ 
دم بزرگ می شود و باز پیش تر 
از پهنه اش ستاره و دریا گریختند 
امواج می کشند مرا باز پیش تر 
دریا به سان جام پر از زهر خوشگوار

می ایدم به لب 
می بنددم به موج 
می آردم به روی
می سایدم به بستر بی انتهای شب 
باد سیاه چون دم جادوگران پیر
بر پیکر شکسته من ورد می دمد 
تابوت می دود پی من با دهان باز
گیسو به گرد گردن من حلقه می زند 
دستی به سان ریشه خشک درخت ها 
از پشت سر به دامن من پنجه می کشد

پاهای من به قیر 
دستان من به گل 
خورشید در سراچه قلبم به اشتعال 
یاران درد من 
سر می دهم صدا و صدایی نمی کنم
یاران من سپیده سرایان شام من 
یاران درد من همه از هم گریختند 
الماس های اشک درایید از نگین 
ای اسب بالدار رهایم کن از زمین 
دریا درون بستر من بال می زند

امواج می روند
امواج می رمند 
امواج می شکوفند 
امواج می پرند 
تا شاخه می کشند به دامان آسمان 
من در میان بستر مغروق خود به خواب

با شب چراغ قلب 
قلب مشوشم
در لا به لای جنگل امواج می دوم 
فریاد می کشن فریاد می کشم
روز از میان پنجره پیداتس بر افق


سیاوش کسرایی