اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

گر که ارزان می فروشم من متاعم را (سیاوش کسرایی)

دزد
**
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من به جان کندن 
با مشقت بی صدا ترسان 
هر شب از دیوار مردم می روم بالا 
می خزم بر بامهای پست 
می دوم در سایه دیوار 
می گریزم در پناه شیروانی ها 
از در و درگاه یا هر رخنه و روزن 
می کنم سر توی هر پستو 
تا به دست آرم 
آنچه می خواهم 
خواب 
خوابتان در بستر راحت 
خواب بی پایانتان هر نیمه شب تا صبح
در کمند این گرفتاری کشانیدم 
و مرا آزاد 
و مرا محکوم 
در به سرقت بردن سنگ و جواهر کرد
خوب می بینم که می لرزند 
دستهای من
دستهایم با همه ئرزیدگی در انتخاب چیزها ناشی است 
و عرق از تیره پشتم بسان جویبار نازکی جاری 
با چه خوف از صاحب خانه 
با چه خوف از گزمه و شبگرد 
باز می گردم به راه خویش
و شب جان سخت را در کوچه ها تا روز می آرم 
و به دیگر روز 
با چه تشویشی 
بر سر بازار دیگر من 
می فروشم این به جان آورده ها با شکل دیگرگون 
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من چگونه بانگ بردارم 
دزد تو گم گشته تو پیش تو اینجاست

 

سیاوش کسرایی

امسال هم بهار (سیاوش کسرایی)

بهار و شادی
**
امسال هم بهار 
با قامت کشیده و با عطر آشنا 
بیهوده در محله ما پرسه می زند 
در پشت این دریچه خاموش هر سحر 
بیهوده می کشاند شاخ اقاقیا 
بر او بنال بلبل غمگین که سالهاست 
شادی 
آن دختر ملوس ازاین خانه رفته است

 

سیاوش کسرایی

قلمستان تنهاست (سیاوش کسرایی)

حاصل
**
قلمستان تنهاست 
با کلاغان حریصی که بر انگشتانش
میوه پاییزند 
با دم باد که می پوید بیهوده به دور و بر او
با تن تنبل ابر 
که چه بی حاصل می اندازد سایه بر روی سر او 
قلمستان تنهاست 
و چه از او دور ست 
صوت غمناک خروس پنهان 
پرپر شعله افشان پناه تپه 
رفت و آمدهای برزگر بیل به دست 
هر چه بر حاصل اندیشه نو کاشته ام می نگرم 
هرچه در خاطر خود می پویم 
قلمستان تنهاست 
باز افسوس کنان می گویم



سیاوش کسرایی

چشمها ابر آلود (سیاوش کسرایی)

تصویر
**
چشمها ابر آلود 
دستها جنگل پوکی که از آن خیزد دود 
و دهانها همگی جای کلید 
و دهانها همگی جای کلیدی مفقود


سیاوش کسرایی

خستگی های روزش در تن (سیاوش کسرایی)

بیدار خواب
**
خستگی های روزش در تن 
خوف تنهایی هایش در سر 
خواب بد می بیند 
خفته زیر جلوخان گذر 
کاش بتوانی و بیدار کنی 
این بدافتاده پیچان در خویش
که در آغوش گرفته است زمین را و رخ آلود به خاک 
تا جدا گردد شاید از این 
تارهایی که تنیده است به تن وحشتناک 
مثل آن است که زیر لگد افتاده و درد 
می درد پوست او را از هم 
یا که دستی وحشی مویش را 
می کشد تا که برون آرد از بن کم کم 
به درنگی کمکی کن عابر 
کز هراسش برهانی شاید 
چشم او گرچه فرورفته به خواب 
پای تا سر همه چشمی است که ره می پاید 
می گریزد دستش 
می پرد پاهایش 
و چو می غلتد بر سینه سر او سنگین 
می دود ناله ای از بیخ گلویش مادر 
تنگتر می فشرد باز تنش را به زمین 
در چنین شب که گرفته است همه راه نظر 
ای عابر ! که به آواز خودت داری گوش 
خواب بد می بینم 
این طرف زیر جلوخان گذر


سیاوش کسرایی

 

 

 

خانه ما کوچک است و بام و در آن ( سیاوش کسرایی )


رونق
**
خانه ما کوچک است و بام و در آن 
با گل شمعی نگارخانه جادوست 
غصه این تنگ سینه نز گران نیست 
رونق گیرد اگر ز خنده یک دوست

 

سیاوش کسرایی


هنوز مادرم نماز صبح را نخوانده بود (سیاوش کسرایی)

غربت
**
هنوز مادرم 
نماز صبح را نخوانده بود 
موذنی هنوز
ندایی از مناره سر نداده بود 
که در کناره افق 
سپیده سر زد و ستاره ای 
به سرزمین ما غروب کرد 
چو شبنمی که از طلوع آفتاب 
ز روی غنچه ای غمین 
مکیده می شود
و واپسین ترانه های تلخ او 
چو شبنم و ستاره پاک بود 
پرنده ها ! ز کوی دوست می رسم 
سلام بر شما 
سلام بر شما که در میان لانه هایتان 
پرنده ای به انتظار 
به راه در غبار مه دویده چشم می کشد 
سلام بر شما که در امید ساختن 
دلی درون سینه هایتان 
به شور و شوق می تپد 
ز من چه دور می شوند 
درختها و دشتها و چهره ها 
ز من چه دور می شوند 
ترانه ها و یادها و وعده ها 
چراغهای بادی فراز کومه های دلگرفته مان 
غروب کوچه باغها 
و خنده های سرخوشانه در کنار کردها 
اگر که روز بر کسان خوش است 
و یا اگر که ماهتاب 
سیاه بامهایشان به شب سفید می کند 
چه فایده 
عبور ماه و آفتاب 
برای اختر بداختری 
که زیست می کند ورای آفتاب و ماه 
و با وجود این تبی که همچو بال کرده دستهای من 
سبکتر از پری به باد خفته می روم 
چه بی بهاست زندگی 
چه کوچک است نیستی 
دو میخ نازکی که نیش می زنند 
ز تخت کفشهای کهنه ام به پای من 
دگر من از کرانه می روم 
مرا نه رغبتی به موج 
مرا نه رغبتی به بحر 
چه عاشقانه بود غوطه خوردنم میان بازوانشان 
دگر من از کرانه های بی نشانه می روم 
درخت قد کشیده با تبر شکست 
کبوتران ز بامها گریختند 
نماز مادرم تمام شد 
و من کنار پنجره 
در این هوای گرگ و میش بامداد 
برای غربت امید گریه می کنم

 

سیاوش کسرایی

 

از تیغ آفتاب ( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب می بینم (سیاوش کسرایی)

هول
**
خواب می بینم 
که دماوند گران سنگ از میان رفته است 
کوه ورجاوند پیروزی
کوه پیشانی بلند آسمان آهنگ 
از میان رفته است 
خواب می بینم 
کز همه موی سپید و یال سیم اندود 
ریشه هایی مانده خون آلود 
کوه زیبا از میان رفته است 
و تهی جای عظیمش معبر بادی است پیچنده 
گرد من تا چشم می بیند 
سر به سر لوت بیابان است 
وندر آن جا سوگوارانند 
آشنایانند و یارانند 
خسته یا افتاده یا بشکسته جان درهم 
مردمی همچون کلوخ کهنه اند و بی قرارانند 
آسمان بسته است 
آسمان بسته است همچون طاقهای ضربی مسجد 
کاشی اش را سیمهای خارداری نقش افکنده است 
بر فراز پشته ای از کاه بنشسته 
مرد لوچی کز فلز اعتقاد مردمان بر پایشان زنجیر می بندد 
وز هراسی سخت 
سخت می خندد 
خواب می بینم 
کز کنار بام 
دختری گردن کشیده چون نهال لاله ای غمگین 
دستمال آبی اش را می دهد بر باد 
رهگذاری پاپتی مشتاق 
می دود آغوش بگشوده 
در پی آن آبی ژولیده با باد پیچیده 
تا میان شهر خلوت شهر آسوده 
خواب می بینم 
در کنار بوته زاری شاعری فریاد می دارد 
دامن گلهای یاس آبی ام هر شب 
عطر نیلی فام خود را پخش خواهد کرد 
و من از دریای تنهایی
غنچه مرجان رنگارنگ خواهم چید 
در کنار بوته زار اما 
سوسمار از تشنگی بر خاک می میرد 
عاشقی آنسوترک آواز می خواند 
همره پرواز لک لک های وحشی از دیار ما 
مرغ شب پیما سفر کردی 
باز اما باز 
من مسیرت را به روی جاده های کهکشان تا صبح 
پاس خواهم داد 
من ولی در خواب می بینم 
کوه کوهان از میان رفته است 
خوابهای تیره می بینم 
من در اعماق سیاه خواب
مردمی بی چهره می بینم 
مردم بی چهره خاموشند 
مردم بی چهره سر تا پا سیه پوشند 
دستمال کوچک آبی 
از میان مردم خاموش می لغزد 
پاپتی پوینده و خواهان میان شهر می رقصد 
مردم بی چهره می جنبند 
مردم بی چهره در مهتاب می رقصند 
یکنفرشان دست را در رقص وحشت می کند از تن جدا آنجا 
یک نفر سر 
یک نفر پا
وای 
خواب دهشت زا 
هر کسی دست آوریده های خون آلوده خود را کند ازپیکر 
می نهد بر خاک 
باشد از این هدیه ها کم کم
پر شود ویرانه ماتم 
قدر برآرد کوه یکتایی که سر می سود بر افلاک
مردم بی چهره پا کوبان و وحشتناک می رقصند 
پیش می ایند با آهنگ طبل قلبشان بی باک می رقصند 
من به خود در خواب می تابم 
منهراسان چشم می بیندم درون خواب می خوابم 
باز می بینم 
یک به یک از طاق ضربی کاشی گلدار می ریزد 
باد 
در مسیرش عطر نیلی فام شب از قله های شعر می روید 
عاشقان خفته را انگشت سرد صبحدم بر شیشه می کوبد 
دستمال آبی پندار 
همچو رویاهای مهتابی شبان پردار 
بر تمام کوچه های خواب من پروازمی گیرد
گاه چون دریا
دامن افشان بی کران مواج 
گاه همچون پاره ای از آسمان خوش رنگ
خستگی از چشمهای خسته من باز می گیرد 
و سر انگشتان مرد رهگذر چون خار 
از تمام شهر می روید
جنگلی می گردد از انگشتها وز میوه های دوستی سرشار 
و صدای تاپ تاپ مرد پاپتی در شهر می پیچد 
می گشایم چشم 
در اتاقم هستم و سرماست
از میان نقشهای یخ که روی شیشه ها بسته 
قله پنهان در غبار مه 
قامت رعنای کوه جاودان پیداست

 

سیاوش کسرایی

 

دریای دشت را (سیاوش کسرایی)

خر درچمن
**
دریای دشت را 
شاداب کرده شبنم و عطر گیاه خام 
بر دیدگاه دامنه ای او لمیده است 
چون زورقی سپید بر امواج سبزفام 
قوس ز سر رمیده گوش دراز او
چونان دو بادبان 
پهلو به باد داده و در راه هر نواست 
اما درون دشت 
هر چیزی بی صداست 
از یاد برده محنت دشنام و رنج یار 
از یاد برده محنت دشنتم و رنج بار
آزاد از گزند 
دل داده بر نوازش گرمای آفتاب 
خمیازه می کشد 
با چشم نیم خواب 
دم را چو باد بیزن ابریشمین کلاف 
بر ساق و بر سین و دل و دست می کشد 
و آنگاه عرعری 
با هر چه اش که قوت و جان هست می کشد 
نیشی به آٍمان 
وا می کند به خنده و یک پاره از شعف 
گسترده بستر علفی زرد می کند
هی غلت می زند 
وا غلت می زند 
تا خستگی خواب ز تن طرد می کند 
شاداب از بر آمدن آفتاب و روز 
می ایستد به پا 
آنگه به سوی بیشه بالای تپه ها 
رو می نهد به راه 
آهسته گام می زند و می کند چرا 
مشتاق و نازکانه لب چشمه می مکد 
سیراب می شود 
می بیند عکس خویش در ایینه های آب 
محو نگه در اینه آب می شود 
به به چه قامتی 
چه زلف و ککلی 
چه سینه ای سری نگه پر صلابتی 
رم می کند ز جا 
ور می جهد به پا 
از خش خشی که باد در آن بیشه می کند 
تصویر های اینه آشفته می شوند 
بعد از کمی درنگ 
اندیشه می کند 
ترسم چه نابجاست 
کس نیست در کمین 
این پچ پچ نسیم به انبوه برگهاست 
گرگان بی حیا 
دیری است کز قلمرو بی انتهای ما 
یا کوچ کرده اند 
یا با تفنگ سرپر ارباب یک به یک 
در خون تپیده اند 
در بیشه گرگ نیست 
یک گرگ در تمامی دشت بزرگ نیست 
رو می کند به دشت 
در بادبان گوش درازش همه غرور
دل می زند به سینه امواج عطر بیز 
سنگین و پر نمود 
بالا گرفته پوزه و دم را شکوهمند 
سر می دهد سرود 
در دشت گرگ پرور بی انتها رواست 
کورا رها کنیم به آوازهای خویش
وندر درازنای شب سرد دیرپا 
پر گل کنیم آتش پژمرده اجاق 
این گفت و بر گرفت لب از قصه پیر ما

 


سیاوش کسرایی