اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان (سیاوش کسرایی)


چشمداشت
**
ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان 
ای گرفته طعمه پیچیده ای را باز بر منقار 
ای بلند سرد بی رفتار 
میوه های دیگری را بر فراز شاخ خشکت چشم می دارم 
ای عبوس ای دار


سیاوش کسرایی

پیراهنش چو فلس(سیاوش کسرایی)

طرح
**
پیراهنش چو فلس
تابیده بود با تن آتش گرفته اش 
او ماهی رمیده ای از موج شعله بود 
تنها نشست و دست تکان داد وچای خواست 
سیگار می کشید 
سیگار می کشید و به دریای دودها 
امواج شب گرفته گیسوی درهمش 
بی رنگ می شدند 
چشمش نمی دوید 
آن سبز سایه دار 
او منتظر نبود 
از گفتگوی و همهمه کافه دور بود 
محو چه چیز بود تماشای لحظه ها ؟
برق نگاه اینه از کیف او دمید 
ماتیک تند او 
گل کرد ناگهان 
در باغ دستهایش و پر ریخت بر لبش 
بعد از کمی درنگ 
همچون نوار عطر خوشش از برم گذشت 
در پرده های دود 
تک قطره های گنگ پیانو هنوز هم 
از سقف می چکید

 


سیاوش کسرایی

 

 

 

تو قامت بلند تمنایی ای درخت (سیاوش کسرایی)

 

غزل برای درخت
**
تو قامت بلند تمنایی ای درخت 
همواره خفته است در آغوشت آسمان 
بالایی ای درخت 
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار 
زیبایی ای درخت 
وقتی که بادها 
در برگهای در هم تو لانه می کنند 
وقتی که بادها 
گیسوی سبز فام تو را شانه می کنند 
غوغایی ای درخت 
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است 
در بزم سرد او 
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت 
در زیر پای تو 
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان 
صبحی ندیده است 
تو روز را کجا ؟
خورشید را کجا ؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان 
پیوند می کنی 
پروا مکن ز رعد 
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت 
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما 
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

 

سیاوش کسرایی

هان ای شب خارایی( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز ( سیاوش کسرایی )



زایندگی
**
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز 
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

 

سیاوش کسرایی

هر خانه را دری است ( سیاوش کسرایی )

پیوند
**
هر خانه را دری است 
هر در به کوچه ای لب خود باز می کند 
هر کوچه سرگذشت به دستآوریده را 
با پیچ و تاب در گلوی شاهراه ها 
آواز می کند 
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه ای 
با قلب شهرها 
پیوند نازکانه ای آغاز می کند 
غمخانه ام پر از 
آوازهای عشق 
اما دریغ هر در این خانه بسته اند 
اما دریغ هر رگ این کو بریده اند 
پیوند ها همه 
یک جا شکسته اند 
در زیر سقف خویش وز همسایگان جدا 
هر تنگدل ز روزنه ای مویه می کند 
من از کدام در ؟
من در کدام کو ؟
من با کدام راه ؟

 


سیاوش کسرایی

ای رفته از بهشت( سیاوش کسرایی )

آوازی از پنجره ماه
**
آدم 
ای رفته از بهشت 
ای مانده در زمین 
عریان و پاک و بکره و تفته مانده ام 
هانم برشو و ببین 
تا اوج قله هاش همه خواهش است و بس 
این سینه ها در آرزوی باروز شدن 
وین ساقه های سنگ ستم می کشند سخت 
از جان خشک خویش و غم بی ثمر شدن 
دیری است یاوه مانده و بی تاب و بی قرار 
نه خنده می زنم 
نه گریه می کنم 
بگرفته در گلوی من آواز چشمه سار 
بی ککل گیاه هوس بی نسیم عشق 
بی حاصل است مزرعه سبز ماهتاب 
بیهوده است جنبش گهواره های موج 
بی رونق است جلوه ایینه های آب 
بر گونه های من 
شط گیسوان خویش پریشان نمی کند 
وین آسمان خشک 
بسته است در نگاهم و باران نمی کند
در هر کران من 
خالی است جای تو 
اینجا نشان معجزه دستهات نیست 
اینجا نشان معجزه دستهات نیست 
اینجا نشانه نیست هم از جای پای تو 
تنها نمی تپد دل من از جدایی ات 
شب را ستاره هاست 
زین زردگونه ها 
آدم 
کوته مکن نوازش دست خدایی ات 
شبها در آسمان 
در این حرمسرای نه سلطانش از ازل 
چشم هزار اختر دیگر به سوی توست 
وین پچ پچ همیشگی دختران بام 
در هر کنارگوشه همه گفتگوی توست 
آدم 
بیرون شو از زمین 
چونان که از بهشت 
تو دستکار رنجی و پرورده امید 
راحت بنه! گریز دگر کن ز سرنوشت 
حوا هووی پاکدل آفرینش است 
با او بیا به راه 
با او بیا که عشق دهان وکند به شعر 
کاو از او ز پنجره ماه دلکش است

 


سیاوش کسرایی

 

ای طفل شوخ چشم ( سیاوش کسرایی )

دیوانگی
**
ای طفل شوخ چشم 
بنما مرا به علت دیوانگی به خلق 
سنگم بزن به هلهله دنبال من بیفت 
بر من روا بدار سخنهای ناپسند 
اما مخند بیهوده بر اشک من مخند
بر اشک من مخند که این اشک بی امان 
اشک ستوه نیست ز سنگ جفای تو 
اشکی است بر گرسنگی کوچه های شهر 
اشکی است بر برهنگی چشمهای تو

 

 

سیاوش کسرایی

 

عشق پرستو است ( سیاوش کسرایی )

گرمسیر
**
عشق پرستو است 
عشق پرستویی پر گشا به همه سو است 
عشق پیام آور بهار دل آراست
حیف که از سرزمین سرد گریز است 
روزی همراه بادهای بیابان
بال سیاه سپید سینه پرستو 
می رسد از راه 
ولوله می افکند به خلوت هر کو 
سر زده بر بامهای کاگلی ما 
بال فرو می کشد به جستن لانه 
می ریزد پایه ای به قالب یک جان 
می سازد لانه با هزار ترانه 
می اید می رود تلاش و تکاپوست 
مرغ هیاهوگر بهار پرستوست 
روزی هم در غروب سرد که روید 
لاله پر گستر کرانه مغرب 
چلچله ها می پرند از لب این بام 
بال کشان دور می شوند از این شهر 
داغ سیه می نهند بر ورق شام 
قلب من ! ای گرمسیر مهر پرکن 
پنجره بگشا به باغع در هم پاییز 
بگشا بال و پری به تاب و تکاپوست 
بگشا ! بگشا !‌ یکی فسرده پرستوست

 

سیاوش کسرایی

 

باور نمی کند دل من مرگ خویش را ( سیاوش کسرایی )

باور

**

 باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
 نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
 تا همدم من است نفسهای زندگی 
 من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
 آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
 نگشوده گل هنوز 
 ننشسته در بهار 
 می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
 در من چه وعده هاست 
 در من چه هجرهاست 
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
 اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
 آواره از دیار 
 یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
 باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
 بالای بامها و کنار دریچه ها 
 چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 
باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
 پیغام من به بوسه لبها و دستها 
 پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند 
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
 بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
 سر می زند جایی و خورشید می شود 
تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
 کی مرگ می تواند 
 نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد 
 اما من غمین 
 گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
 باور نمی کنم 
 می ریزد عاقبت 
 یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
 زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 
 اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 

 

سیاوش کسرایی