اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

شناور سوی ساحل های ناپیدا ( سیاوش کسرایی )


آوا 

.........

موج

*
شناور سوی ساحل های ناپیدا 
دو موج رهگذر بودیم 
دو موج همسفر بودیم 
گریز ما 
نیاز ما 
نشیب ما 
فراز ما 
شتاب شاد ما با هم 
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا 
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب 
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب 
از آن پس در پی همزاد ناپیدا 
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید 
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها


سیاوش کسرایی

بگیر از سقف این قندیل ها را ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

مارافسا
*
بگیر از سقف این قندیل ها را 
نگون کن روشنی را تا بمیرد

ببر آن دودنک دیده آزار 
فروکش شعله را تا پرنگیرد

ببر آن جام را بردار آن می 
رها کن باده را در بوسه جام

شبستان را تهی کن از هیاهو
سبک بردار پا آهسته کن گام

بگو دروازه بانان دربندند 
بگو تا شبروان دیگر نخوانند

عسس ها را بگو خاموش باشند
بگو تا گزمه ها استر نرانند

سخن آهسته !‌ مارافسای خفته است 
ز افسونهای ماری سخت زیبا

نمی دانم چه ها بر او رسیده 
که برناید از این آواره آوا

دم سحر آفرینش مانده اموش
کلام روشنش در کام خفته است

دو چشمش گر چه انگاری که بیناست 
شبی را درنگاه خود نهفته است

چه غوغا ها که می افکند در شهر 
به سحر نغمه و چشمان جادو

به فرمان نگین سبز او بود 
نگاه مارهای پر تکاپو

شبی در پیچ و تاب دامن شمع 
به سایه روشن اندر گردش عود

بر آوای نی اش رقصید یک مار
توان از دیده بینایش بربود

میان رنگهای نیم مرده 
به آهنگی که می نالید در تب

دو خواب آلود چشم زهر خورده 
دو گوی مست تابیدند در شب

می پرخنده تا افسونگری کرد 
دو جادوی سیه بشکفت در جام

تراوید از نگاهش عطر یک زهر 
چکید اندردهانی زهرآشام

بپوشان باز آن روزن بپوشان 
شب تاریک را تاریک تر کن

که دیری نیست مارافسای خفته است 
ورا بگذار و از این شب گذر کن

 

سیاوش کسرایی

 

 

پس از من شاعری اید ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

پس از من شاعری اید
**
پس از من شاعری اید 
که اشکی را که من در چشم رنج افروختم 
خواهد سترد

پس از من شاعری اید 
که قدر ناله هایی را که گستردم نمی داند 
گلوی نغمه های درد را 
خواهد فشرد

پس از من شاعری اید 
که در گهواره نرم سخن هایم شنیده لای لای من 
که پیوند طلایی دارد او با من 
و این پیوند روشن قطره های شعرهای بی کران ماست 
ولی بیگانه ام با او 
و او در دشت های دیگری گردونه می تازد

پس از من شاعری اید 
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد 
نمی انگیزدش رقص شکوفه های شوم شاخه پاییز 
که چشمانش نمی پوید 
سکوت ساحل تاریک را چون دیده فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت 
که بر اشکی است آویزان 
نمی سازد

پس ازمن شاعری اید 
که می خندد اشعارش
که می بویند آواهای خودرویش 
چو عطر سایه دار و دیرمان یک گل نارنج 
که می روبند الحانش
غبار کاروان های قرون درد و خاموشی

پس از من شاعری اید 
که رنگی تازه داررنگدان او 
زداید صورت خاکستر از کانون آتش های گرم خاطر فردا 
زند بر نقش خونین ستم 
رنگ فراموشی

پس از من شاعری اید 
که توفان را نمی خواهد 
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها 
نمی شوید به موج اشک 
چشم آرزویش را 
پس از من شاعری ‌اید 
که می روبد بساط شعرهای پیش
که می کوبد همه گلهای به پای خویش
نمی گیرد به خود زیبایی پرپر 
نگاه جست و جویش را

پس از من شاعری اید 
که با چشمم ندارد آشنایی آسمانهای خیال او 
و او شاید نداند 
می مکد نشت جوانی را ز لبهای جهان من 
و یا شاید نداند 
غنچه های عمر ناسیراب من بشکفته درکامش
و یا شاید نداند 
در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت

پس از من شاعری اید 
که من لبهای او را درد هان شعرهای خویش می بوسم 
اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من 
من او را در میان اشک و خون خلق می جویم 
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت

 

سیاوش کسرایی



  ادامه مطلب ...

در پناه بته ای روی کمرگاهی دور ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

چشمه
*
در پناه بته ای روی کمرگاهی دور 
چشمه ای بود نهان زمزمه گر

چشمه ای بود سراینده دلشادی ها 
چشمه ای روشن و روشنگر تاریکی ها

روی هر دامنه و دره دوید 
رخ آِفته علف ها را شست

بوسه زد زلف گل وحشی را 
دل خاموش چمن را کاوید

هیچ کس چشمه جوشنده به چیزی نگرفت 
صورت هیچ کسی در دل او سایه نزد

بر لبانش چه سخن ها که کس آن را نشنید 
بر جبینش چه شکن ها که کس آن را نزدود

گرچه پیوند نهان با دل کوهستان داشت 
آرزو داشت ببیند رخ دریا ها را

آرزو داشت بریزد به دل اقیانوس
تا نیای خود را

آه اگر دشت عطش کرده لبانم نمکد 
یا اگر س ینه آن کوه نکوبد بالم

یا اگر تندی این راه توانم نبرد 
ماسه ساحل امید به تن خواهم شست

روی دریای پر از موج گران خواهم دید 
گر چه کس نغمه این چشمه نه بشنود هنوز

باز در روی کمرگاه و فراز دره 
چشمهای هست که او زمزمه دارد بر لب

چشمه ای هست که می جوشد باز 
چشمه ای هست به راه

 


سیاوش کسرایی

 

عشق من گردبادی است وحشی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

کولی من
**
عشق من گردبادی است وحشی
دختر دشت و آشفته کوه

عشق من کولی بی قراری است 
مست و آواره و راه پیما

باد صحرا بود رهبر او 
شب به روی کرانهای دریا

آتش افروزد و خسته افتد 
شعله بر موج نیلی گریزان

موج لغزان که آتش بگیرد 
لیک او خفته بر ماسه نرم

روز بر راههای پر از مه 
در نوردد دل جنگل سبز

می سپارد شب رفته ای را 
بر نگاه دل یک ستاره

می پرد همچو پروانه ای شاد 
عشق من کولی بی قراری است

هیچ مرزی نبیند قرارش
آهویی از بشرها رمیده است

نازنین است و زیبا فرارش
گر بماند به شهری بمیرد

آب شیرین او تلخ گردد
گر بماند به گودال یک عشق

رود طغیانی بی سکونی است 
هر دمش بستری تازه باید

می نپاید به یک کوی و برزن 
روزی او در برم خواهد آمد

بگذرد روزی از کشور من 
روزی آن برهنه پای وحشی

از شتابش بگیرد بر من 
بادها داده اند این گواهی

روزی اید ز ره عشق کولی 
پیچد اندر برم پای تا سر

همچو موهای فرتوت جنگل 
دور ساق چنار کهنسال

ککلی روی ما لانه سازد 
من در آغوش او بشکفم باز

مست گردم ز بوی تن او 
مست یک خار خار بیابان

مست زیبایی کس نچیده 
آشیان می کنم در بر مار

چشم او قصه های یاد دارد 
از غروبی که میرد به دریا

راز تنشویی مه به مرداب 
از اجاقی به جا مانده در دشت

قصه چشمه های طلایی
گوید از شهر پایان عالم

کشور آفتاب و پرستو
گوید از مردمانی که آن دور

پشت آن کوه آبی به رنجند
گوید از درد گسترده در راه

رنگ گلها که بوییده گوید 
نام آن ها که بوسیده گوید

گوید از رنگ هاییکه زیباست 
گوید از رقص هایی که کرده

در شب عیش صحرانشینان 
عشق من عشق ولگرد کولی

دارد از ریشه های درختان 
یک طلسم سیه روی سینه

هدیه ای می کند روز باران 
سحر آن عشق و آوارگی هاست

من گناه شب تلخ مستی
او گیاه بیابان و خودرو

هر دو آویز یک عشق کولی
هر دو گمراه یک راه بی بن

می نشانیم خاری به پیوند 
تا نژادی دورگ در سحرگاه

بشکفد روی یخهای یک دل 
بر طبیعت زند نیش یک گل

روی دامان پاک از گناهی
یک ستاره چکد اشک یک عشق

او نماند بسی در بر من 
چون نخواهد که قهرم بیند

چون نخواهم که قهرش بینم 
می رود همره سایه ابر

سوی شهری که نامی ندارد 
روز باران که بر جنگل خشک

قطره های فراوان ببارد 
در غروبی که از پشت نی زار

مرغ مرداب آوا برآرد 
چشم من می دود روی راهش

روی این جاده قهوه ای رنگ 
در درون مه راز پرور

ناله چرخ چاهی بپیچید 
ناله چرخ ارابه اوست

چون نوای دلی پی شکسته 
نغمه چرخ ارابه او

می تپد در همه نبض هستی
بشنوید از دلم چرخ چاه است

کوبد آهنگ او سینه من 
بشنوید این ز ارابه اوست

روزی اید وی و طی کند باز 
سرزمین غبار آور دل

رنگ گیرد رخ محو و تارش
پای گیرد در اید ز رویا

بادها داده اند این گواهی
در کف من طلسم سیاهی است

یادگاری است از روز باران 
ریشه ای از درختی است وحشی

ریشه عشق تلخ و تباهی است 
دوست دارم طلسم سیاهم

 


سیاوش کسرایی

 

رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر ؟( سیاوش کسرایی )


آوا 
.........

گریز زنگ

رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر ؟
رنگ چه ای ای دو چشم روشن زیبا ؟

رنگ چه ای ای چکیده های زمرد ؟
رنگ چه ای ای شراب سبز فریبا ؟

رنگ جوانه ؟ جوانه های حیاتی ؟
یا که چو سرشاخه های زرکش امید ؟

رنگ خلیجی که خفته در بر مهتاب ؟
یا که چمنزارهای روشن خورشید ؟

رنگ خزان نیستی خزان پر مرگ است 
نیست خزانی به خنده های تو پیدا

رنگ بهاری ؟ بهار تازه رس کال؟
یا چو کرانهای سایه خورده دریا ؟

پرتو فیروزه ای به دامن یک اشک ؟
یا نفس شعله ای به سبزی یک کوه ؟

سایه بیدی که اوفتاده به مرداب ؟
یا تن یک چشمه ی به جنگل انبوه ؟

رنگ چه ای ؟ ابر آسمان غروبی ؟
محو شده در دهان نیلی دریا ؟

رنگ گریزنده ستاره صبحی 
یا سحری ؟ نیم رنگ گمشده پویا ؟

رنگ چه ای خوشه های گندم نارس؟
یا که چو رنگ گل جزیره ابهام ؟

شبنم صبحی به برگ سبز نشسته ؟
یا ز تراشیده غنچه های شبه فام ؟

رنگ کبودی ؟ بنفش معبد زاری ؟
یا چو گناهی شراب رنگ و فریبا ؟

سبزی نخلی به ژرفنای بیابان ؟
یا صدفی بازکرده غنچه دریا ؟

عود سیاهی رمیده از دل آتش ؟
مرمر یشمی تو یا شکوفه سنگی ؟

من نتوانم چشید رنگ نگاهت 
سحر من ای سحر سبز رنگ چه رنگی ؟

 


سیاوش کسرایی

 

آسمان ریخته در آبی رود ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........


شالیکار
*
آسمان ریخته در آبی رود 
طرح اندوه غروب 
دختری بر لب آب 
روی یک سنگ سپید 
زیر یک ابرکبود 
پای می شوید پاهای گل و لای اندود 
پای می شوید و می اندیشد 
کار کار در شالی زار 
در دل رود کبود 
می دود سو سوی تک اختر شام 
و از آن پیکر تار 
که نشسته است بر آن سنگ سپید 
گیسوانی شده افشان بر آب 
نگهی گم شده در شالی زار

 

سیاوش کسرایی

چو گل های سپید صبحگاهی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

رقص ایرانی
*
چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو 
به پا برخیز و پیراهن رها کن 
گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو 
گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود 
بتاب آرام و در ابر هوا شو 
به انگشتان سر گیسو نگه دار 
نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن 
نیایش کن

بلور بازوان بربند و وا کن 
دو پا بر هم بزن پایی رها کن 
بپر پرواز کن دیوانگی کن 
ز جمع آشنا بیگانگی کن 
چو دود شمع شب از شعله برخیز 
گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز 
بپرهیز

چو رقص سایه ها درروشنی شو 
چو پای روشنی در سایه ها رو 
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز 
نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل آرام 
میارام

گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن 
سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی نگاهی 
به هر سنگی درنگی

برقص و شهر را پر های و هوی کن 
به بر دامن بگیر ویک سبد کن 
ستاره دانه چین کن نیک و بد کن 
نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن 
ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن 
منت می پویم از پای اوفتاده 
منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز 
تو بگریز

برقص آشفته برسیم ربابم 
شدی چون مست و بی تاب 
چو گل هایی که می لغزند بر آب 
پریشان شو بر امواج شرابم

 


سیاوش کسرایی

عطش نهاد راه پرآفتاب ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

کارگران راه
*
عطش نهاد 
راه پرآفتاب 
پرواز باد گرم 
خورشید بی شتاب 
خاموشی وسیع
تک چادر سیاه 
شن ریزه های داغ 
چشمان خشک چاه 
طرحی ز چند مرد 
بر پرده غبار 
یک کوزه چند بیل 
فرسودگی و کار


سیاوش کسرایی

تناور صخره ای بر ساحل امید( سیاوش کسرایی )

آوا 
........
مجسمه فرودسی
**
تناور صخره ای بر ساحل امید 
ستون کرده است پا داده است سینه بر ره توفان

پی افکنده میان قرن ها طغیان

دو چشمان خیره بر گهواره خورشید
ستیز جزر و مد ها پیکر او را تراشیده

ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده 
غروب زندگی بر چهره اش بسیار تابیده

که تا رنگی مسین در متن پاشیده 
بود دیری که برکنده است با چنگال در چشمان 
عقابی آشیانه
که مانده جای آن چنگال ها بر روی کوهستان 
چو جای تازیانه 
نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان

نگاه خیره بر دریا 
نگاه یخ زده بر روی اقیانوس و صحرا 
نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ فرمان 
به زیر بام بینی بر فراز گنبد لب ها
فراهم برده سر گل سنگهای بی بر کوتاه 
شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه 
خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شب ها
شبی اینجا درون یک شب سوزان

زمین لرزیده که بشکسته ساییده 
دهان بگشوده و یک چشمه زاییده

برش بگرفته یک لب یک لب جوشان 
لبی کز بیخ 
افکنده تناور ریشه دشمن 
لبی آشتفشان جاوید رویین تن

لب تاریخ 
لبی گور پلیدی ها ی اهریمن 
لبی چون کهکشان مشعل کش شب ها 
لبی سردار فاتح در بر لب ها
لبی چون گل گل آهن
خدای قهرمانی ها بر این لب خورده بس سوگند 
تن عریان شده این جا ستایشگر
اگر چه چشمه زاینده ای باشد که دیگر نیست نوش آور
ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند


سیاوش کسرایی