اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

دگر مرا صدا مکن (سیاوش کسرایی) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غروب آمد و کبوتران قاصدم نیامدند (سیاوش کسرایی)

کبوتران قاصد
**
غروب آمد و کبوتران قاصدم نیامدند 
و من دلم چه شور می زند 
به آسمان نگاه می کنم 
به پولک ستاره ها 
و یادشان در این تن تکیده تر می کشد 
کجا فرود آمدید 
کدام بام ناشناس 
و بر پر سفیدتان کنون که دست می کشد ؟
چه فکر تلخ و تیره ای به دور از شما 
نوار خون که بسته در میان بالهایتان 
ستارگان کبوتران بی پیام و بی پرند 
هنوز از کنار این دریچه من در انتظار 
به آسمان نگاه می کنم


سیاوش کسرایی

می آوردند سخت ای دوست به چشم من و تو(سیاوش کسرایی )

بینایی
**
می آوردند 
سخت ای دوست به چشم من و تو 
که ز ایینه بسی نقش پذیراتر بود 
چشم بندی کردند 
آسمان را به زمین آوردند 
و زمین را چون مرغ 
به هوا پر دادند 
چشم بندی کردند 
و در این معرکه ما 
هر چه را دیگر چیزی دیدیم 
هر چه را دیگر چیزی خواندیم 
راست گفتیم ولی راست نیامد به درست 
از سراشیبی این گردنه لغزنده 
کور رهیاب که از دست و دل خویش مدد می گیرد 
به سلامت بگذشت 
و تو و من ای جان 
اندر امید آن آتش افروختنی بر سر کوه 
در تک تاریک دره هول 
بینوار ماندیم 
شب جادو را دیدی به سمندش که از این خطه گذشت 
و گیاه و گل این واحه به نعلش کوبید 
خیز و کنون که به دشت 
صبح شبنم زده ای می دمد و از دورادور 
بار دیگر با من 
این جهان را بر چشم اندازی شسته ببین 
و ببین 
این گل تازه که در پنجره ام می شکفد خواب آلود


سیاوش کسرایی

 

من در صدف تنها(سیاوش کسرایی)

خاموشانه
**
من در صدف تنها 
با دانه ای باران 
پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را 
غافل که خاموشانه می خشکد 
در پشت دیوار دلم دریا


سیاوش کسرایی

آسمان مزرعه باران است (سیاوش کسرایی)

در راه
**
آسمان مزرعه باران است 
و نشانی از آبادی در جاده نیست 
روی یابوها مردان نمد پوش خموش 
از میان ابروهاشان انبوه و سیاه 
و بخاری که ز گرد سر یابوها بر می خیزد 
تندی گردنه را می پایند 
و زنان 
کودکان را همچون کوژی اندر پس پشت 
بسته در چادر شب 
به کف خوابی سنگین و غمین می سپرند
گاه آوازی از چوب به دستی همپا 
می برد خواب از سر 
می کند قافله را همراهی 
‌ای لیلی لیلی 
عاشقت بیم خیلی 
دررهت بوم شو و روز 
ته نداری میلی 
و سگ پیشاهنگ پارس بر میدارد 
از بلندیها بهتر پیداست 
قامت در غضب افتاده توفان در دشت 
پرتگاه است و در هر قدمی 
برق بر می جهد از سم ستوران بر سنگ 
شب اگر در برسد 
ما و این بار و بنه گر به سرایی نرسیم 
مه تشویش زهر دره به ره می لغزد
پا فرود می رود اندر گل و بر می اید 
و سراشیبی هول 
با تلاش مردان در پس سر می ماند 
اینک آرام روانیم به دشت 
دشت خالی است به سان کف دست 
شیون طفلی ناخفته می پیچد با گردش باد 
و آسمان مزرعه باروز باران است


سیاوش کسرایی

آفتابا مدد کن که امروز(سیاوش کسرایی)

دعای گل سرخ
**
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم 
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم 
چشم من شب همه شب نخفته است 
آفتابا قدح واژگون کن 
گونه رنگ شب شسته ام را 
ساقی پاکدل پر ز خون کن 
گر تغافل کنی ریشه من 
در دل خاک رنجور گردد 
بازوان مرا یاوری کن 
تا نیایشگر نور گردد 
تا بهایی ز گلچین ستانم 
خارهایم برویان فراوان 
بر تنم ای همه مهربانی 
خارهای فراوان برویان 
شادی ام بخش و آزادگی ده 
تا زمین تو دلجو کنم من 
پر گشایم به روی چمن ها 
باغهای تو خوشبو کنم من 
ابر بر آسمان می نویسد 
عمر کوتاه و شادی چه بی پاست 
بی سر و پا نمی داند افسوس 
شبنم زود میرا چه زیباست 
با شکوفایی من بر آمد 
زین همه مرغ خاموش آواز 
پای منگر ز من مانده د ر گل 
عطر ها بنگر از من به پرواز 
بر سرا پرده ام گرچه کوچک 
آسمان چتر آبی گرفته است 
وین دل تنگ در دامن کوه 
خانه ای آفتابی گرفته است 
آفتابا غروب تو دیدم 
خیز از خواب و کم کم سحر کن 
سرد بوده است جان من اینجا 
گرم کن جان من گرمتر کن


سیاوش کسرایی

ای ابربرادر بر بام ما مبار (سیاوش کسرایی)

باران چه کرد خواهد ؟
**
ای ابربرادر 
بر بام ما مبار 
بر بام کاگلی چه گلی سبز می شود ؟
ای بر زمین غمزده ام چشم دوخته 
پرگیر و بگذر از سر این دشت بی نفس 
باران چه کرد خواهد با کشت سوخته ؟
ای ابر خیره سر 
پر باز کن بپر 
وان سینه ریز گوهر باران کشیده را 
از دشت ما بگیر و به منقار خود ببر 
بر آٍمان وحشی مردان کشتکار 
رو آشیانه کن 
بر چشم سبز جنگل بیدار لانه کن 
آنجا ببار یکسره کاندر پناه تو 
خشم از میان مهلکه تن می کند رها 
آنجا که با نوازش انگشتهای تو 
سر سبز می شود گل سرخی همه صفا 
ای ابر تیره رنگ 
بشتاب بی درنگ 
دست از سرم بدار و پی کار خویش گیر 
راه دریا دلشدگان را بهپیش گیر 
بگذار خود ببارم و بر بام و دشت خویش
بگذار خود بگیرم بر سرگذشت خویش

 

سیاوش کسرایی

 

ساحلی بودم که دریای میان بازوان(سیاوش کسرایی){ رمز آرش }

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برخاست از برابرم و ایستاد (سیاوش کسرایی )

در آستانه
**
برخاست از برابرم و ایستاد 
دلگیر و ملتهب 
لختی چو دود و شعله به ایینه تکیه داد 
دیگر بر او فضای تنی خسته تنگ بود 
من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود 
بگذشت از میان اتاقم شتابناک 
بی سایه ای به خاک 
در آستان در 
یک لحظه ایستاد و نگاه نوازشش 
روی کتابهای من و شعرهای من 
بر روی میز و قالی و گلدان و پرده ها 
افسرده پرسه زد 
آنگاه بی صدا 
از پله ها گذشت و ز دالان عبور کرد 
صد شمع صد چراغ از این خانه دور کرد 
سر کردم از دریچه و در کوچه دیدمش 
انبان یادهای من افکنده روی دمش 
می رفت چون نسیمی و بر رهگذار او
در شام سرخ پوش
پاییزم برگ سوخته می ریخت در هوا 
بستم دریچه را دل آزرده تر ز پیش 
تار سپید موی نهفتم ز اینه

 

سیاوش کسرایی

 

 

سمج اندیشه موذی فعلی است (سیاوش کسرایی)

مگس
**
سمج اندیشه موذی فعلی است 
کز سر من گویی
سرپروانه ندارد هرگز 
و من کم طاقت 
هرچه می کوبم و می رانمش از راه دگر می اید 
در چنین خشک هوا 
کز تف داغ دمش 
هر خیال خامی پخته نماید به نظر 
با چه سنجم آخر فکرم را 
یا که آخر به چه تدبیری من 
تن رها دارم از آزاراش


سیاوش کسرایی