اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

او بند باز بود و اندر تمام شهر بدین پیشه ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

بند باز
*
او بند باز بود
و اندر تمام شهر بدین پیشه 
او یکه تاز بود 
آرام چون پلنگ
آزاد چون نسیم

در آسمان چشم تماشاگران خویش
می گسترید نقش
می آفریدبیم

همچون عقاب قله نشین بلند رای
بر بند می نشست

آنگاه با هزار فسون هراس خیز 
بر حاضران نفس را 
در سینه می شکست

در زیر آسمان 
سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان 
لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل 
دل پای بند مهری بی پا و جان گسل

افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت 
از صخره می کشاند بر دره هلاک 
اندوه بر عقاب که او را شکار خرد
از قله های سر به فلک می کشد به خاک

یک روز روی بند 
در جست و خیز بود

بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ
با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود 
دختر میان مردم دیگر نشسته بود 
یک چشمه مانده بود 
آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد 
سر را بلند کرد و به سوی ستارگان

با دست بوسه داد 
فواره زد غریو تماشاگران او 
صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه 
خم گشت تا ستایش فتح غرور را 
در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه

لغزید روی بند 
افتاد از طناب 
افسوس برپلنگ
اندوه بر عقاب

 

سیاوش کسرایی

در گذرگاهی چنین باریک( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

 

آرزوی بهار
*
در گذرگاهی چنین باریک
در شبی این گونه دل افسرده وتاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی روید 
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد 
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت

با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ

با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد 
همره بال پرستوها 
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را

باز در پرواز خواهم کرد 
گر بهار اید 
گر بهار آرزو روزی به بار اید

این زمینهای سراسر لوت 
باغ خواهد شد 
سینه این تپه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد

آه... اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه ام جز بُُته هایی از گل یخ نیست 
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی خواهید 
دور از لبخند گرم چشمه خورشید

من به این نازک نهال زردگونه بسته ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد 
و اندرین تاریک شب تا صبح 
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی گیرد

 

 

سیاوش کسرایی

پایان گرفت دوری واینک من ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

 

 

انسان
*
پایان گرفت دوری واینک من
با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن 
آغاز می کنم

انگار آسمان و زمین جفت می شوند 
انگار می برندم تا سقف آسمان 
انگار می کشندم بر راه کهکشان 
در دشت های سبز فلک چشم آفتاب

گر دیده رهنما 
در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها 
با بالهای عشق 
پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند 
دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه 
آغوش می گشایم 
دوشیزگان ابر به من ناز می کنند 
پرواز می کنم 
در سینه می کشم همه آبی آسمان 
می آمدم به گوش نوای فرشتگان

انسان مسیح تازه 
انسان امید پاک در بارگاه مهر

اینکه خدای خاک
در مسجد می شوند به هر سو ستارگان 
پر می کشم ز دامن شط شهاب ها
می بینم آن چه بوده به رویا و خوابها 
سرمست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر آن 
تا شیره ای بپرورم از جست و جوی خویش
تامیوه ای بیاورم از باغ اختران
چشم خدای بینم
بیدار می شوم

دست گره گشایم در کار می شود
پا می نهم به تخت
سر می دهم صدا 
وا می کنم دریچه جام جهان نما 
تا بنگرم به انسان درمسند خدا 
این است عاشقان که من امشب 
دروازه های رو به سحر باز می کنم
این است عاشقان که من امروز
از دوست داشتن 
آغاز می کنم

 

سیاوش کسرایی

سال ها شد تا که روزی مرغ عشق ( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سنگین نشسته برف غمگین نشسته شب ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........


تشویش
*
سنگین نشسته برف 
غمگین نشسته شب 
اندوه من به دل 
تشویش من به لب 
آتش اگربمیرد 
آتش اگر که سایه به صحرا نیفکند 
در راه گرگ ها به قافله ها می زنند باز 
سیمای بی نوایی و بی برگ باغ ها 
بانگ کلاغ ها

 

سیاوش کسرایی



  ادامه مطلب ...

یک یک چراغ خانه ها گردید خاموش( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

در شب پایان نیافته سعدی
*
چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی
نرسد به گوش جز رازی و شیون عقابی

همه دره های وحشت به کمین من نشسته 
نه مقدرم درنگی نه میسرم شتابی

به امید همزبانی به سکوت نعره کردم 
بنیامدم طنینی که گمان برم جوابی

همه لاله های این کوه ز داغ دل قسردند 
چو نکرد صخره رحمی چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب 
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم به کرانه نگاهم 
نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب عطشی شکافتم لب 
سر آن ندارد امشب که براید آفتابی

 

سیاوش کسرایی

 

 

 

سینه سوز است هنوز ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........


آرزو

سینه سوز است هنوز 
یاد خونین نبردی که گذشت 
ناله ها پر شد در سینه کوه 
شیهه ها گم شد در خلوت دشت 
همه نامردی و نامردی و ننگ 
صحنه جولانگه رزم دو همآورد نبود

زخمی خنجر خویشیم افسوس
جنگ جنگ دو جوانمرد نبود 
سنگر سوخته در پشت سرم
طرح محوی از شهر
نقش در چشم ترم
تنم آغشته به خون
خون از این سینه ویران شده دیگرگون

کوله بارم بر پشت 
چوب پرچم درمشت 
با همه خستگی و خون ریزی 
با همه درد که می پیچم از آن بر خویش
با همه یاس که صحراست به آن آلوده 
پیش می ایم ... می ایم پیش
من بدین گونه نمی خواهم مرگ 
من بدین گونه نمی خواهم زیست 
من نمی خواهم این تلخ درنگ
من نمی خواهم خاموش گریست

شهر این شهر که با میوه صبح
رنگ انداخته در چشمانم
از سر تپه هویدا و نهان 
می کشاند به خود این پیکر بی سامانم

نیست فرمانده من در این راه 
هیچ کس جز دل من 
هیچ کس نیست بر این راه دراز

جز دلم قاتل من 
می تواند چون دگران 
ناله ای کرد و دراین وادی خفت 
می توان داشت از این خفتن امید حیات 
می توان رفت ولی چون مردان 
می توان مرد و به لب هیچ نگفت 
می خزم ب تن این شیب و فراز 
کاش پا داشت توانیی تن 
کاش با قمات آراسته می رفتم پیش
کاش می رفتم می رفتم من

 

سیاوش کسرایی

خاطرم دریای پر غوغاست ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

سکه
*
خاطرم دریای پر غوغاست 
یاد تو چون سکه ای سیمین رها بر آب این دریاست 
خاطر دریا پریشان است 
سینه دریا پر از تشویش توفان است 
دست من درموج و چشمم سوی ساحل هاست
قلب من منزلگه دل هاست
نه بر این دریای سکونی
نه به ساحل ها چراغ رهنمونی
کی براید از افق شمع بلند آفتابم ؟
تا درنگ آرم دمی
تا بیاسایم کمی
تا در این امواج یادی یادگاری را بیابم 
ای درغیا سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب 
سکه سیمین فروتر می رود در آب

 


سیاوش کسرایی

 

من مستم و میخانه پرستم( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........
مست
*
من مستم 
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید 
پایم بگشایید 
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم 
می لاله و باغم 
می شمع و چراغم 
می همدم من همنفسم عطر دماغم 
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید 
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم 
همراه شما نیستم ای مردم بنگر 
من نامه سیاهم 
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال 
از آتش اهریمن بدخو به امان دار 
هم ساغر پرمی
هم تک کهن سال 
کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز 
اندوه زداید ز دلم با می دیرین 
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند 
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار 
هشدار که من مست می هر شبه هستم


سیاوش کسرایی