شوق
برکرده ام سر
از رخنه ای در سینه سنگ
آری بهارم من در این تنگ
تنها اگر باد
تنها اگر ابری و باران
تنها اگر خورشید بود این گل نمی رست
زین تنگنا راه رهاییدن نمی جست
ای سایه ابر
ای دامن ابر
ای تیغ خورشید
ای جام باران
این گل نمی بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودی
در گریبان
سیاوش کسرایی
سرسام
آب درپوسته حوض عرق می ریزد
زرد و بشکسته و بی جان خورشید
عنکبوتی است که افتاده در آب
هر کسی در طرفی
سایبانی طلبیده است و به چشمان دیده است
هفتمین پادشهش را در خواب
نگهم مورچه وار
می رود از بن دیوار به اوج
نردبان سوخته انگشتانش
که نهادست ز حیرت زدگی بر لب بام
نفسم و انفسم
دارم از این همه خاموشی و گرما سرسام
سیاوش کسرایی