اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

همه جا صحبت اوست وین غم انگیز که او ( سیاوش کسرایی )

با برافروختن کبریتی
**
همه جا صحبت اوست 
وین غم انگیز که او 
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست 
سخت تنها چو امید 
که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها 
در نوشتن تنها 
و در اندیشیدن 
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست 
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل 
ماند از راه و دریغ 
هر چه با ماندن او از ره ماند 
یاد در جانش زهر 
مزه در کامش گس 
جاده ها درچشمش بن بسته 
آسمان سنگی یک پارچه کور
در دلش گر طلب چیزی هست 
دست او چیزی دیگر جوید 
پای نافرمانش راهی دیگر پوید 
متلاشی در خویش
و پرکنده نگاه همگان جمع در او 
گر چو خاکستر پخشی است به راه 
گنج آتش در اوست 
نان از او آب از اوست 
برکت خانه از اوست 
همه روشنی بال فرو برده در اوست 
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است 
ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند 
به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را 
از شباهت هایش 
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست 
از لب خونینش 
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است 
دست بر دامنت او را مددی باید کرد 
ای برادر به برافروختن کبریتی


سیاوش کسرایی

 

هر روز کمین می کند او بر سر راهم ( سیاوش کسرایی ) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آفتاب ایستاده در میان آسمان( سیاوش کسرایی )

سرود
**
آفتاب 
ایستاده در میان آسمان 
سایه را لبان تشنه زمین میکده است 
بر گیاه و سنگ و آدمی 
نیست سایبان دیگری 
غیر چتر زرد آفتاب 
روی خاک قاچ خورده آن چه سبز می شود 
ساقه های تشنگی است 
خشت ها و خانه ها است 
جوی ها 
نای های نغمه ساز غلغل آفرین 
گربههای مرده در گلو گرفته اند 
ور صدایی از کنار گوشه ها به پاست 
باد نیست 
خش خش زبان خشک و خاکی درختهاست 
در تمام شهر آب 
خواب چشمهای بازمانده 
شور قصه های تو به تو 
واژه لب نیامده پریده است 
ابرهای بی ثمر 
ابرهای دوره گرد در به در 
پرده می کشند روی زخم چشم شهر 
ای سرود چشمه سار 
ای نوای جاری و نهفته در عروق سرزمین من 
ای خروش انفجار 
در کدام گوشه بر کدام سنگ عاقبت 
می دهی شکاف 
با کدام نغمه چنگ خویش ساز می کنی ؟


سیاوش کسرایی

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما (سیاوش کسرایی)

یاد دوست
**
یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما 
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما

یاری که در کشکش گردابهای غم 
او بود و دست بسته او دستگیر ما

یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر 
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد 
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب 
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون 
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست 
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی به پای خاست 
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست 
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند 
خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می زند 
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر 
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت 
حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما


سیاوش کسرایی


دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار ( سیاوش کسرایی )

سازندگی
**
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار 
بازوان مفتولی تابیده 
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده 
هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند 
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ 
و سقوط آهن بر آهن 
و فرود آمدن آجرها 
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام 
این سحر خیز تران از دم صبح 
با چنین شور و خروش 
می برند از سر من خواب ولی 
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند


سیاوش کسرایی

این نکته نغز گفت به ره پیر روستا (سیاوش کسرایی)

زمین کال
**
این نکته نغز گفت به ره پیر روستا 
چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من 
هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین 
بی راه می زند 
همراه خویش را 
با شاخ های کین


سیاوش کسرایی

ای واژه خجسته آزادی (سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیش چشمانم در پرده اشک (سیاوش کسرایی)

پوکه
**
پیش چشمانم در پرده اشک 
خالی افتاده یکی پوکه فشنگ 
که زمانی ز کمین گاهش تنگ 
به هدف سیبک سرخ دل دشمن به هدف می نگریست 
و چه غوغاها بودش در سر 
ولی از گرمی سودا سربش
ذوب شد در بازار 
تا برآرند عروسکهای سربی از آن 
وز باروت درونش دیری است 
پاچه خیزک سازند 
و خود اینک خالی 
هدف تیر ملامت شده در رویایی

 

سیاوش کسرایی

دیر کردی و سحر بیدار است (سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نه بایسته شعرست و نه (سیاوش کسرایی)

خم بر جنازه ای دیگر
**
نه بایسته شعرست و نه 
شایسته من 
که همواره خون بسراییم و 
خون 
و از عطر نیاز 
و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم 
از عشق سخن نگوییم و 
از غزل 
اما در آن گذر 
که 
قلم و قدم 
بر خون همی رود و 
باز 
این منم که بر جنازه ای دیگر 
خم می شوم 
باری بشنویدم بانگ 
که در برابر چشمانم شهید می شوند 
فرزندان امیدم 
آری بشنوید 
افراسیابت 
به تیغ 
از شاهنامه می راند 
ای ستیزنده باستم 
ای جزمت زیبایی جوانی و جرئت راستی 
اما نامت 
در کارنامه او 
می ماند 
عقیق سرخ 
اینک مهربانی همه بازوان برادری 
سهرابانت 
و خشم بی آتشی کین 
رستمانت 
گرم است 
هنوز خون تو گرم است 
دیرگاه 
بردندت 
و هم به شبانگاه 
از تو دست بداشتند 
از پیکر بی جان تو 
از خوشه خون 
و هنوز 
خون تو گرم است 
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
ای شبنم سرخ 
از آخرین برگه لرزان شب 
چگونه چکیدی 
تا سپیده دم چشم باز کرد ؟
جنایت 
بی حوصلگی می کند و 
قساوت عجول است 
و شرف 
درد شکیبایی را 
تا دیار آرام مرگی زودرس 
پیش می برد 
و همچنان
آزادگی با خون 
راهش را خط کشی می کند 
و جوانی بر آن 
گلهای آفتابگردان 
می نشاند 
تا شیار آفتابی این مرز را 
در دود و دمه 
چراغان دارد 
ای گوهرهای ناشناس 
حجله های گلرنگ بی عروس 
در بگشایید و دهان
تا مردمان 
دامادان سر بلند را تعظیم کنند 
و 
ای تو 
رفیق رزم آور بی خستگی 
آرام 
که تا خاک 
تن به بوسه آفتاب می سپارد 
خشم دانه ها بر زمین 
مزرع رستاخیز 
می رویاند 
و دست بازوان رنج 
گهواره اندیشه ات را 
می جنباند 
و در شاهنامه شهیدان 
خون سیاوش 
می جوشاند

 

سیاوش کسرایی