اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

بار دگر اگر به درختی نظر کنم ( سیاوش کسرایی ) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در عصرهای دلگشای ماه اسفند ( سیاوش کسرایی )

چاقو تیز کن
**
در عصرهای دلگشای ماه اسفند 
وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما 
می آمد از دور 
لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش 
ما بچه ها می خواستیمش 
با او نوید عید می آمد به خانه 
درها به آوازش یکایک باز می شد 
نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد 
برق از میان دست او فواره می زد
او ابتدای جنبشی در خانه ها بود 
روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی 
جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد 
گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت 
گویا پرستو هم پس از او
می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد
ما در غروب کوچه های خاک خورده 
سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل 
کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت 
در خانه هامان 
اینک مهیاست 
هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان 
ای عصرهای دلگشای ماه اسفند


سیاوش کسرایی

برگ ریزان همه خوبی هاست ( سیاوش کسرایی ){آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای گلهای فراموشی باغ ( سیاوش کسرایی )

شبنم و آه
**
ای گلهای فراموشی باغ 
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست 
و گلی چون لبخند 
می برد از بر ما 
سبب این بود آری 
راه را گر گره افتاده به پای 
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست 
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال 
گل یخ را پرها ریخت اگر 
در تک روزی آری 
روشنایی می مرد 
شبنمی با همه جان می شد آه 
اختران را با هم 
پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من 
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند 
و دعاهایی چون شعله و دود 
از نهانگاه زمین بر می شد 
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت 
زشتی از بند رها می گردید 
دختر عاصی و زیبای گناه 
ماند با سنگ صبورش تنها 
او نخواهد آمد 
او نخواهد آمد اینک آن آوازی است 
که بیابان را در بر دارد 
او نخواهد آمد 
عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار 
که به دروازه رسیده است کنون 
او نخواهد آمد 
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما 
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد 
داغ این سرخ ترینن گل فریاد 
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است 
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان 
یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم 
با چه نقل سخنی 
بفریبیمش ایا 
بکشانیمش تا آبادی ؟
پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود 
پس از این لالایی 
خواب او سنگین است 
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید 
شعر در پنجه مهتابی 
گریه سر داد و غریبانه نشست


سیاوش کسرایی

بود در کشور افسانه کسی ( سیاوش کسرایی )

حکایت مردی که نه می گفت
**
بود در کشور افسانه کسی 
شهره در نه گفتن 
نام می خواهی ؟ نه 
کام می جویی ؟ نه 
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه 
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه 
مذهب ما را می دانی ؟ نه 
خط ما می خوانی ایا ؟ نه 
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد 
نه ‚به هر سر که فرو می آمد 
نه ‚به هر جام که بالا می رفت 
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد 
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت 
روزی ایینه به دستش دادند 
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست 
می شناسم او را 
گفته شد دیوانه است 
سنگسارش کردند


سیاوش کسرایی

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز ( سیاوش کسرایی )



زایندگی
**
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز 
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

 

سیاوش کسرایی

هر خانه را دری است ( سیاوش کسرایی )

پیوند
**
هر خانه را دری است 
هر در به کوچه ای لب خود باز می کند 
هر کوچه سرگذشت به دستآوریده را 
با پیچ و تاب در گلوی شاهراه ها 
آواز می کند 
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه ای 
با قلب شهرها 
پیوند نازکانه ای آغاز می کند 
غمخانه ام پر از 
آوازهای عشق 
اما دریغ هر در این خانه بسته اند 
اما دریغ هر رگ این کو بریده اند 
پیوند ها همه 
یک جا شکسته اند 
در زیر سقف خویش وز همسایگان جدا 
هر تنگدل ز روزنه ای مویه می کند 
من از کدام در ؟
من در کدام کو ؟
من با کدام راه ؟

 


سیاوش کسرایی

باور نمی کند دل من مرگ خویش را ( سیاوش کسرایی )

باور

**

 باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
 نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
 تا همدم من است نفسهای زندگی 
 من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
 آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
 نگشوده گل هنوز 
 ننشسته در بهار 
 می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
 در من چه وعده هاست 
 در من چه هجرهاست 
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
 اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
 آواره از دیار 
 یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
 باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
 بالای بامها و کنار دریچه ها 
 چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 
باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
 پیغام من به بوسه لبها و دستها 
 پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند 
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
 بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
 سر می زند جایی و خورشید می شود 
تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
 کی مرگ می تواند 
 نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد 
 اما من غمین 
 گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
 باور نمی کنم 
 می ریزد عاقبت 
 یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
 زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 
 اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 

 

سیاوش کسرایی

شناور سوی ساحل های ناپیدا ( سیاوش کسرایی )


آوا 

.........

موج

*
شناور سوی ساحل های ناپیدا 
دو موج رهگذر بودیم 
دو موج همسفر بودیم 
گریز ما 
نیاز ما 
نشیب ما 
فراز ما 
شتاب شاد ما با هم 
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا 
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب 
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب 
از آن پس در پی همزاد ناپیدا 
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید 
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها


سیاوش کسرایی