اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه ( سیاوش کسرایی )

رفتگر

دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه 
طرح مشوشی است 
چین خورده تابدار 
جاروب می کشد 
گویا که طرح خود را بر پرده غبار 
تصحیح می کند


سیاوش کسرایی

بعد از هجوم رعد که در پنجه می شکست( سیاوش کسرایی )

نوزاد
**
بعد از هجوم رعد که در پنجه می شکست
دیوار داربست زمان را در آٍمان 
فریادهای آن زن بی تاب بینوا 
کم کم فرو نشست 
وین مژده ناگهان 
چون برق در محله ما بال و پر گرفت 
ایران زن عقیم 
آورد بچه ای 
روشن شد عاقبت 
امشب چراغ خانه آن مرد جوشکار 
در پهنه مشوش نیلاب آسمان 
فریاد کودکی 
چون غنچه ای سفید به باران سلام کرد



سیاوش کسرایی

غصه نانم امان ببریده است ( سیاوش کسرایی )

چه بگویم ؟
**
غصه نانم امان ببریده است 
و تو تکرار کنان 
آه از عشق هم آخر سخنی باید گفت 
چه بگویم از عشق ؟
من که صد در به ادب بگشودم 
و دو صد پند پدر وار مرا 
به سوی بیکاری سوقم داد 
به سوی بیعاری 
چه بگویم با عشق ؟
یک شماره تلفن
که حروفش همه در دفتر من ساییده 
و نشان و نام صاحب آن 
زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده است


سیاوش کسرایی

روی میدان بزرگ تلی از چشم فراهم(سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آسمان لانه مرغ خیال و زمین ( سیاوش کسرایی )

خانه انسان
**
آسمان 
لانه مرغ خیال 
و زمین 
خانه انسان است 
آسمان با همه بازی خالی است 
و زمین با همه تنگی ها پر


سیاوش کسرایی

 

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار ( سیاوش کسرایی )

سیاهه
**
نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار 
آدمی نیز به یک ارج و بها 
در جوانی پدرم 
سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود 
و چه شب ها که به شوق 
پاسداری می داد 
بر در مجلس شورا تا صبح 
تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد 
و سرانجام ز خونی که روان شد بر خاک 
ساقه خشک پر رنگین داد 
پدرم یک تن از جوخه آزادی بود 
آفرین بود بسی بر پدرم 
پس یک چند از آن دوره پر شور و خروش 
مزد پیروزی ها را پدرم 
پهن می کرد به حوض خانه بساطی رنگین 
گوش می داد به آواز قمر 
و به تار درویش
و به نقل و سخن یک دو سه تن از احباب 
و گوارای وجود 
گلویی تر می کرد 
و چنین شد که گل تنهای آزادی 
گل نو ریشه بی حرمت و پاس 
توی گلدان بلورین به سر رف خشکید 
کم کمک دور شد از ره پدرم 
پدرم یک تن از جمله بی راهان شد 
شرم بادا نفرین 
پیر مرد اینک با پایی سست 
و به دستی لرزان 
می خرد سنگک را شخصا هر یک دانه چار ریال
نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار 
آدمی نیز به یک ارج و بها 
و نمی گردد تنها این بسیار فنون چرخ و فلک می گردد 
دوست می گردد دشمن با تو 
وز نیازی دشمن 
کینه بگذاشته می گردد دوست 
کیست کدبانوی این خانه که هر روز از نو
به حساب عمل ما برسد 
گل سرما بزند 
یا سر ما بزند بر گل دار ؟


سیاوش کسرایی

زنهای چادری چون گله ای پرنده کور سیاه فام ( سیاوش کسرایی ){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای گلهای فراموشی باغ ( سیاوش کسرایی )

شبنم و آه
**
ای گلهای فراموشی باغ 
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست 
و گلی چون لبخند 
می برد از بر ما 
سبب این بود آری 
راه را گر گره افتاده به پای 
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست 
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال 
گل یخ را پرها ریخت اگر 
در تک روزی آری 
روشنایی می مرد 
شبنمی با همه جان می شد آه 
اختران را با هم 
پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من 
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند 
و دعاهایی چون شعله و دود 
از نهانگاه زمین بر می شد 
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت 
زشتی از بند رها می گردید 
دختر عاصی و زیبای گناه 
ماند با سنگ صبورش تنها 
او نخواهد آمد 
او نخواهد آمد اینک آن آوازی است 
که بیابان را در بر دارد 
او نخواهد آمد 
عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار 
که به دروازه رسیده است کنون 
او نخواهد آمد 
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما 
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد 
داغ این سرخ ترینن گل فریاد 
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است 
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان 
یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم 
با چه نقل سخنی 
بفریبیمش ایا 
بکشانیمش تا آبادی ؟
پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود 
پس از این لالایی 
خواب او سنگین است 
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید 
شعر در پنجه مهتابی 
گریه سر داد و غریبانه نشست


سیاوش کسرایی

بود در کشور افسانه کسی ( سیاوش کسرایی )

حکایت مردی که نه می گفت
**
بود در کشور افسانه کسی 
شهره در نه گفتن 
نام می خواهی ؟ نه 
کام می جویی ؟ نه 
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه 
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه 
مذهب ما را می دانی ؟ نه 
خط ما می خوانی ایا ؟ نه 
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد 
نه ‚به هر سر که فرو می آمد 
نه ‚به هر جام که بالا می رفت 
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد 
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت 
روزی ایینه به دستش دادند 
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست 
می شناسم او را 
گفته شد دیوانه است 
سنگسارش کردند


سیاوش کسرایی

ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا( سیاوش کسرایی )

رشد
**
ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
گفتند پا درازتر از آن مبادتان 
آن روز این گلیم 
بر ما چو باغ بود 
بر ما چو بیشه بود 
بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن 
کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود 
آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان 
آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند 
ما شاد بوده ایم 
در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها 
آزاد بوده ایم 
بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش 
وندر میانه ما 
غافل ز هست و نیست 
سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم 
اینک براین گلیم 
ما کودکان غافل دیروزه نیستیم 
برما بسی زمان 
هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است 
آری بر این گلیم 
ما رشد کرده ایم 
ما قد کشیده ایم 
ما ریشه برده ایم به خاک سیاه و سخت 
وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است 
اینک شما کسان 
خیزید چاره را 
تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان 
بر راه ما گلیم زمان را بگسترید


سیاوش کسرایی