اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

پیش چشمانم در پرده اشک (سیاوش کسرایی)

پوکه
**
پیش چشمانم در پرده اشک 
خالی افتاده یکی پوکه فشنگ 
که زمانی ز کمین گاهش تنگ 
به هدف سیبک سرخ دل دشمن به هدف می نگریست 
و چه غوغاها بودش در سر 
ولی از گرمی سودا سربش
ذوب شد در بازار 
تا برآرند عروسکهای سربی از آن 
وز باروت درونش دیری است 
پاچه خیزک سازند 
و خود اینک خالی 
هدف تیر ملامت شده در رویایی

 

سیاوش کسرایی

دیر کردی و سحر بیدار است (سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نه بایسته شعرست و نه (سیاوش کسرایی)

خم بر جنازه ای دیگر
**
نه بایسته شعرست و نه 
شایسته من 
که همواره خون بسراییم و 
خون 
و از عطر نیاز 
و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم 
از عشق سخن نگوییم و 
از غزل 
اما در آن گذر 
که 
قلم و قدم 
بر خون همی رود و 
باز 
این منم که بر جنازه ای دیگر 
خم می شوم 
باری بشنویدم بانگ 
که در برابر چشمانم شهید می شوند 
فرزندان امیدم 
آری بشنوید 
افراسیابت 
به تیغ 
از شاهنامه می راند 
ای ستیزنده باستم 
ای جزمت زیبایی جوانی و جرئت راستی 
اما نامت 
در کارنامه او 
می ماند 
عقیق سرخ 
اینک مهربانی همه بازوان برادری 
سهرابانت 
و خشم بی آتشی کین 
رستمانت 
گرم است 
هنوز خون تو گرم است 
دیرگاه 
بردندت 
و هم به شبانگاه 
از تو دست بداشتند 
از پیکر بی جان تو 
از خوشه خون 
و هنوز 
خون تو گرم است 
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
ای شبنم سرخ 
از آخرین برگه لرزان شب 
چگونه چکیدی 
تا سپیده دم چشم باز کرد ؟
جنایت 
بی حوصلگی می کند و 
قساوت عجول است 
و شرف 
درد شکیبایی را 
تا دیار آرام مرگی زودرس 
پیش می برد 
و همچنان
آزادگی با خون 
راهش را خط کشی می کند 
و جوانی بر آن 
گلهای آفتابگردان 
می نشاند 
تا شیار آفتابی این مرز را 
در دود و دمه 
چراغان دارد 
ای گوهرهای ناشناس 
حجله های گلرنگ بی عروس 
در بگشایید و دهان
تا مردمان 
دامادان سر بلند را تعظیم کنند 
و 
ای تو 
رفیق رزم آور بی خستگی 
آرام 
که تا خاک 
تن به بوسه آفتاب می سپارد 
خشم دانه ها بر زمین 
مزرع رستاخیز 
می رویاند 
و دست بازوان رنج 
گهواره اندیشه ات را 
می جنباند 
و در شاهنامه شهیدان 
خون سیاوش 
می جوشاند

 

سیاوش کسرایی

 

آفتابا مدد کن که امروز(سیاوش کسرایی)

دعای گل سرخ
**
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم 
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم 
چشم من شب همه شب نخفته است 
آفتابا قدح واژگون کن 
گونه رنگ شب شسته ام را 
ساقی پاکدل پر ز خون کن 
گر تغافل کنی ریشه من 
در دل خاک رنجور گردد 
بازوان مرا یاوری کن 
تا نیایشگر نور گردد 
تا بهایی ز گلچین ستانم 
خارهایم برویان فراوان 
بر تنم ای همه مهربانی 
خارهای فراوان برویان 
شادی ام بخش و آزادگی ده 
تا زمین تو دلجو کنم من 
پر گشایم به روی چمن ها 
باغهای تو خوشبو کنم من 
ابر بر آسمان می نویسد 
عمر کوتاه و شادی چه بی پاست 
بی سر و پا نمی داند افسوس 
شبنم زود میرا چه زیباست 
با شکوفایی من بر آمد 
زین همه مرغ خاموش آواز 
پای منگر ز من مانده د ر گل 
عطر ها بنگر از من به پرواز 
بر سرا پرده ام گرچه کوچک 
آسمان چتر آبی گرفته است 
وین دل تنگ در دامن کوه 
خانه ای آفتابی گرفته است 
آفتابا غروب تو دیدم 
خیز از خواب و کم کم سحر کن 
سرد بوده است جان من اینجا 
گرم کن جان من گرمتر کن


سیاوش کسرایی

گر که ارزان می فروشم من متاعم را (سیاوش کسرایی)

دزد
**
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من به جان کندن 
با مشقت بی صدا ترسان 
هر شب از دیوار مردم می روم بالا 
می خزم بر بامهای پست 
می دوم در سایه دیوار 
می گریزم در پناه شیروانی ها 
از در و درگاه یا هر رخنه و روزن 
می کنم سر توی هر پستو 
تا به دست آرم 
آنچه می خواهم 
خواب 
خوابتان در بستر راحت 
خواب بی پایانتان هر نیمه شب تا صبح
در کمند این گرفتاری کشانیدم 
و مرا آزاد 
و مرا محکوم 
در به سرقت بردن سنگ و جواهر کرد
خوب می بینم که می لرزند 
دستهای من
دستهایم با همه ئرزیدگی در انتخاب چیزها ناشی است 
و عرق از تیره پشتم بسان جویبار نازکی جاری 
با چه خوف از صاحب خانه 
با چه خوف از گزمه و شبگرد 
باز می گردم به راه خویش
و شب جان سخت را در کوچه ها تا روز می آرم 
و به دیگر روز 
با چه تشویشی 
بر سر بازار دیگر من 
می فروشم این به جان آورده ها با شکل دیگرگون 
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من چگونه بانگ بردارم 
دزد تو گم گشته تو پیش تو اینجاست

 

سیاوش کسرایی

خستگی های روزش در تن (سیاوش کسرایی)

بیدار خواب
**
خستگی های روزش در تن 
خوف تنهایی هایش در سر 
خواب بد می بیند 
خفته زیر جلوخان گذر 
کاش بتوانی و بیدار کنی 
این بدافتاده پیچان در خویش
که در آغوش گرفته است زمین را و رخ آلود به خاک 
تا جدا گردد شاید از این 
تارهایی که تنیده است به تن وحشتناک 
مثل آن است که زیر لگد افتاده و درد 
می درد پوست او را از هم 
یا که دستی وحشی مویش را 
می کشد تا که برون آرد از بن کم کم 
به درنگی کمکی کن عابر 
کز هراسش برهانی شاید 
چشم او گرچه فرورفته به خواب 
پای تا سر همه چشمی است که ره می پاید 
می گریزد دستش 
می پرد پاهایش 
و چو می غلتد بر سینه سر او سنگین 
می دود ناله ای از بیخ گلویش مادر 
تنگتر می فشرد باز تنش را به زمین 
در چنین شب که گرفته است همه راه نظر 
ای عابر ! که به آواز خودت داری گوش 
خواب بد می بینم 
این طرف زیر جلوخان گذر


سیاوش کسرایی