اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

ای گلهای فراموشی باغ ( سیاوش کسرایی )

شبنم و آه
**
ای گلهای فراموشی باغ 
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست 
و گلی چون لبخند 
می برد از بر ما 
سبب این بود آری 
راه را گر گره افتاده به پای 
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست 
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال 
گل یخ را پرها ریخت اگر 
در تک روزی آری 
روشنایی می مرد 
شبنمی با همه جان می شد آه 
اختران را با هم 
پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من 
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند 
و دعاهایی چون شعله و دود 
از نهانگاه زمین بر می شد 
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت 
زشتی از بند رها می گردید 
دختر عاصی و زیبای گناه 
ماند با سنگ صبورش تنها 
او نخواهد آمد 
او نخواهد آمد اینک آن آوازی است 
که بیابان را در بر دارد 
او نخواهد آمد 
عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار 
که به دروازه رسیده است کنون 
او نخواهد آمد 
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما 
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد 
داغ این سرخ ترینن گل فریاد 
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است 
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان 
یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم 
با چه نقل سخنی 
بفریبیمش ایا 
بکشانیمش تا آبادی ؟
پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود 
پس از این لالایی 
خواب او سنگین است 
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید 
شعر در پنجه مهتابی 
گریه سر داد و غریبانه نشست


سیاوش کسرایی

بود در کشور افسانه کسی ( سیاوش کسرایی )

حکایت مردی که نه می گفت
**
بود در کشور افسانه کسی 
شهره در نه گفتن 
نام می خواهی ؟ نه 
کام می جویی ؟ نه 
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه 
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه 
مذهب ما را می دانی ؟ نه 
خط ما می خوانی ایا ؟ نه 
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد 
نه ‚به هر سر که فرو می آمد 
نه ‚به هر جام که بالا می رفت 
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد 
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت 
روزی ایینه به دستش دادند 
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست 
می شناسم او را 
گفته شد دیوانه است 
سنگسارش کردند


سیاوش کسرایی

ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا( سیاوش کسرایی )

رشد
**
ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
گفتند پا درازتر از آن مبادتان 
آن روز این گلیم 
بر ما چو باغ بود 
بر ما چو بیشه بود 
بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن 
کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود 
آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان 
آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند 
ما شاد بوده ایم 
در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها 
آزاد بوده ایم 
بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش 
وندر میانه ما 
غافل ز هست و نیست 
سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم 
اینک براین گلیم 
ما کودکان غافل دیروزه نیستیم 
برما بسی زمان 
هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است 
آری بر این گلیم 
ما رشد کرده ایم 
ما قد کشیده ایم 
ما ریشه برده ایم به خاک سیاه و سخت 
وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است 
اینک شما کسان 
خیزید چاره را 
تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان 
بر راه ما گلیم زمان را بگسترید


سیاوش کسرایی

همه جا صحبت اوست وین غم انگیز که او ( سیاوش کسرایی )

با برافروختن کبریتی
**
همه جا صحبت اوست 
وین غم انگیز که او 
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست 
سخت تنها چو امید 
که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها 
در نوشتن تنها 
و در اندیشیدن 
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست 
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل 
ماند از راه و دریغ 
هر چه با ماندن او از ره ماند 
یاد در جانش زهر 
مزه در کامش گس 
جاده ها درچشمش بن بسته 
آسمان سنگی یک پارچه کور
در دلش گر طلب چیزی هست 
دست او چیزی دیگر جوید 
پای نافرمانش راهی دیگر پوید 
متلاشی در خویش
و پرکنده نگاه همگان جمع در او 
گر چو خاکستر پخشی است به راه 
گنج آتش در اوست 
نان از او آب از اوست 
برکت خانه از اوست 
همه روشنی بال فرو برده در اوست 
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است 
ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند 
به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را 
از شباهت هایش 
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست 
از لب خونینش 
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است 
دست بر دامنت او را مددی باید کرد 
ای برادر به برافروختن کبریتی


سیاوش کسرایی

 

هر روز کمین می کند او بر سر راهم ( سیاوش کسرایی ) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آفتاب ایستاده در میان آسمان( سیاوش کسرایی )

سرود
**
آفتاب 
ایستاده در میان آسمان 
سایه را لبان تشنه زمین میکده است 
بر گیاه و سنگ و آدمی 
نیست سایبان دیگری 
غیر چتر زرد آفتاب 
روی خاک قاچ خورده آن چه سبز می شود 
ساقه های تشنگی است 
خشت ها و خانه ها است 
جوی ها 
نای های نغمه ساز غلغل آفرین 
گربههای مرده در گلو گرفته اند 
ور صدایی از کنار گوشه ها به پاست 
باد نیست 
خش خش زبان خشک و خاکی درختهاست 
در تمام شهر آب 
خواب چشمهای بازمانده 
شور قصه های تو به تو 
واژه لب نیامده پریده است 
ابرهای بی ثمر 
ابرهای دوره گرد در به در 
پرده می کشند روی زخم چشم شهر 
ای سرود چشمه سار 
ای نوای جاری و نهفته در عروق سرزمین من 
ای خروش انفجار 
در کدام گوشه بر کدام سنگ عاقبت 
می دهی شکاف 
با کدام نغمه چنگ خویش ساز می کنی ؟


سیاوش کسرایی

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما (سیاوش کسرایی)

یاد دوست
**
یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما 
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما

یاری که در کشکش گردابهای غم 
او بود و دست بسته او دستگیر ما

یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر 
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد 
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب 
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون 
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست 
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی به پای خاست 
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست 
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند 
خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می زند 
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر 
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت 
حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما


سیاوش کسرایی


دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار ( سیاوش کسرایی )

سازندگی
**
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار 
بازوان مفتولی تابیده 
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده 
هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند 
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ 
و سقوط آهن بر آهن 
و فرود آمدن آجرها 
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام 
این سحر خیز تران از دم صبح 
با چنین شور و خروش 
می برند از سر من خواب ولی 
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند


سیاوش کسرایی

این نکته نغز گفت به ره پیر روستا (سیاوش کسرایی)

زمین کال
**
این نکته نغز گفت به ره پیر روستا 
چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من 
هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین 
بی راه می زند 
همراه خویش را 
با شاخ های کین


سیاوش کسرایی

ای واژه خجسته آزادی (سیاوش کسرایی){رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.