اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

غوغا ! غریو! جیغ راحت نمی نشینم ( سیاوش کسرایی )

بچه کلاغ
**
غوغا ! غریو! جیغ 
راحت نمی نشینم 
فریاد می کنم 
آن بال و پر شکسته که بازیچه شما است 
فرزند من یگانه من کودک من است 
گر زشت گر سیا است 
راحت نمی نشینم 
فریاد می کنم 
این جا جنایتی است که با دستهای شاد 
پوشیده می شود 
یاری کنید ای همه قوم سیاه پوش
پرپر زنان و ملتهب اینک من 
تا چشم کودکان شما را در آورم 
تا آسمان کنم به همه چشمها سیاه 
تا کودکم کلاغچه بستانم از شما 
اینک من اضطراب هزاران کلاغ زشت

 

سیاوش کسرایی

در عصرهای دلگشای ماه اسفند ( سیاوش کسرایی )

چاقو تیز کن
**
در عصرهای دلگشای ماه اسفند 
وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما 
می آمد از دور 
لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش 
ما بچه ها می خواستیمش 
با او نوید عید می آمد به خانه 
درها به آوازش یکایک باز می شد 
نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد 
برق از میان دست او فواره می زد
او ابتدای جنبشی در خانه ها بود 
روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی 
جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد 
گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت 
گویا پرستو هم پس از او
می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد
ما در غروب کوچه های خاک خورده 
سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل 
کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت 
در خانه هامان 
اینک مهیاست 
هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان 
ای عصرهای دلگشای ماه اسفند


سیاوش کسرایی

بس در تلاش خواستن و رستن ( سیاوش کسرایی )

قشو
**
بس در تلاش خواستن و رستن 
ساییده ام به راه 
این تازه کار دست 
از زبری زمین و زمان پینه بسته است 
از دستهای من 
مرغی پریده است دریغا که هیچ گاه 
عودت نمی کند
بر دستهای من 
دردی ت نشسته است دریغا که هیچ گاه 
از آن نمی رود 
خشکید خون به شاخه انگشتهای من 
مانند فلز تیره دندانه دار را 
سردی نمی کشد 
گرمی نمی چشد
رویینه پشت می پرد این روزگار را 
این است دست من 
دیگر به کار ناز و نوازش نمی رود 
نه نه نمی خزد به سر شانه های عاج 
واندر نشیب گیسوی لغزان نمی دود 
اما تو ! خسته خفته من !‌ شب به شب تو را 
تیمار می کنم 
دستم به کار توست سمند بلند یال 
روزیت عاقبت 
بالنده تر ز پیش
بیدار می کنم


سیاوش کسرایی

من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم ( سیاوش کسرایی ) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زیبای من گریستنت چیست ؟( سیاوش کسرایی )

ایینه را بیفکن
**
زیبای من گریستنت چیست ؟
زشت اگر نماید 
ایینه بر خطا است 
ایینه راست نیست 
ایینه ها نی اند دگر چشم نکته بین 
ایینه ها زبان خبر چینی اند و بس 
عریان مکن برابر ایینه راز خویش
تا بر تو پرده ها ندرد پیش چشم کس 
بالای خود در اینه مشکن به های ها ی
تصویر غم غمت را هر دم فزون کند 
گیسو به رخ میز و ز درد این چنین متاب 
دستی بر آر کاینه را واژگون کند 
ایینه را بیافکن تا رو به هم نهیم 
باشد به دست خویش مداوای هم کنیم 
وان دست را که اینه دار ملال توست 
زان پیش تر که مشت برآرد قلم کنیم 
ایینه می نماید اشک تو را به تو 
اما دری به روی درون می گشایدت ؟
ایینه حال را همه تصویر می کند 
فردای آرزو را کی می نمایدت ؟
زیبای من بگو 
دیگر بگو گریستنت چیست ؟
بیرون ز اینه 
ایا دمی هوای منت نیست ؟


سیاوش کسرایی

حیات من علفزاری است( سیاوش کسرایی )

 

شیهه
**
حیات من علفزاری است 
که من چون اسب کولی مست و بی سامان 
به باد افکنده یال و سم به سنگ و صخره ها کوبان 
چرا یک سو نهاده می دوم بر آن 
شتابان می گریزم می گریزم روز و شب از آن 
مرا پ اسخ 
بگویید ای کمنداندازهای چابک گستاخ 
دگر این گردن سرکش کسی را بر سر شوقی نمی آرد ؟
و یا آن ریسمان مهر پوسیده است و تابی بر نمی دارد ؟


سیاوش کسرایی

خورشید در بلندترین اوج ( سیاوش کسرایی )

طرح
**
خورشید در بلندترین اوج 
دریا با ناز ژرف ترین خواب 
ماهی دل دل زنان و چشم به دریا 
سایه صیاد و ماسه در نگهش پر 
ساحل تفته 
ساحل تا دوردست خالی خالی


سیاوش کسرایی

همچو دانه های آفتاب صبح کز بلند جای کوه ( سیاوش کسرایی )

کرانه عظیم دوست داشتن
**
همچو دانه های آفتاب صبح 
کز بلند جای کوه 
پخش می شود به وی جنگل بزرگ 
و تمام مرغهای جنگل بزرگ را 
در هوای دانه ها ز لانه ها 
می کشد برون 
نگاه تو 
مرا ز مرغهای راز 
می کند تهی 
همچو گربه ای پناه آوریده گرد من 
می خزی و چون پلنگ 
می نشینی عاقبت برابرم 
و مرا نگاه سخت سهمنک تو 
رام می کند 
خواب می کند 
کم کمک به سوی داغگاه مهر می برد 
همچو موجهای تشنه خو که می دوند 
رو به سوی آفتاب پای در نشیب 
در غروبهای سرخ و خالی و خفته 
دل به گرمی نوازش نگاههای خسته تو می دهم 
سر به ساحل تو می نهم 
ای کرانه عظیم دوست داشتن 
ای زمین گرمسیر

 

سیاوش کسرایی

با آن همه سلاح با آن همه ستوه( سیاوش کسرایی )

ویتنامی دیگر
**
با آن همه سلاح 
با آن همه ستوه
با آن همه گلوله که بر پیکر تو ریخت 
ارنستو 
این بار هم دروغ در آمد هلاک تو 
آنان که تند تند تو را خاک می کنند 
آنان که زهر خند به لب دست خویش را 
با گوشه های پرچم تو پاک می کنند 
که : دیگر تمام شد دنیا به کام شد 
تاریک طالعان تبه کار بی دلبند 
خامان غافل اند 
تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است 
تو زنده ای هنوز که باروت زنده است 
تو در درون هلهله های دلاوران 
تو در میان زمزمه دختران کوه 
در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای 
آوازه خوان گذشت و لیکن ترانه اش 
گل می کند به دامنه کوهپایه ها 
خورشید های شب زده بیدار می شوند 
یک روز از کمینگه تاریک سایه ها 
مردی و یک تفنگ 
مردی و کولهباری از نان و از غرور 
آزاده ای گشاده جبین قامت استوار 
یک روز بر وزارت کوبا نشسته تند
روز دگر به خون 
در سنگر بولیوی دور از دیار یار 
آه ای پلنگ قله آه ای عقاب اوج 
گر آفرین خلقی شایسته تو بود 
مرگی بدین بلندی بایسته تو بود 
آه ای بزرگ امید 
اینک که مرگ می بردت بر سمند خویش
این گونه کامیاب 
این گونه پر شتاب 
گر آرزوی دیر رست را سراغ نیست 
در قلب ما بجوی
آتش 
آهن 
ویرانگی و خشم 
در قلب ما ببین کهویتنام دیگری است


سیاوش کسرایی

من از مراسم تدفین خویش می ایم ( سیاوش کسرایی )

عمر کوتاه من و قرن و مرگ
**
من از مراسم تدفین خویش می ایم 
که تا نظاره کنم رونق تولد خویش
کنار راه مرا یافتند خاک آلود درون دست چپم آفتابگردانی 
میان کتفم یک خنجر مرصع بود 
و خون گرم مرا در پیاده رو شب پیش
به هم در آمده با شاش عابران یک جا 
نهال های جوان جرعه جرعه نوشیدند 
نهالهای کنار پیاده رو اما 
تمام شب نظری سوی من نیاوردند 
شدند شاپرکان شگرف اندیشه 
ز بیشه های خیالم رها و آواره 
کجا دوباره فراهم شوند و گرد ایند 
بهارهای بن خاک خفته می دانند 
تمام شب به زمین ماندم و به ره نگران 
و از فراز پریشیده موی من در باد 
شب شتابگری همچو اسب مست گریخت 
شکافت پهلوی دیوار قرن و قلعه قرن 
چو موم در بر آتش به خاک راه چکید 
میان پنجه غولی که سر کشید از خاک 
قد بلند عروس زمان عروسک شد 
همه مشایعت مرده را پذیرفتند
که بود در دل تابوت رازی از همگان 
هزار چهره وحشت هزار گونه درد 
به سوگ من چه گروهی فراهم آمده بود 
نگاه کردم و دیدم که قفلهای گران 
دریچ های گه را به چشمشان بسته است 
دهان به ندبه ولی در دهان هیچ کدام 
و پا به زیر بدنها چو چرخ می چرخید 
و دستهای ورم آوریده همچو دو چشم 
به هر طرف پی چیزی نجسته می پویید 
به چهره ها همه تشویش ز آسمانها بود 
زمین تو گویی از سقف خویش می ترسید 
ولی توقف و گرما و تشنگی می کشت 
چه رفته بود ندانم که در تمامی شهر 
به جای سبز درختان چراغ قرمز بود 
به زیر دیده خورشید نیمروزی مرگ 
کشنده بود به تابوت تنگ و راه دراز 
زبان به شکوه گشودم که صحن گورستان 
چو جنگل تنکی از درخت آهن بود
دلم به سینه چو یک دارکوب سرگردان 
به هر درخت 
درخت خاطره نوک با وداع می کوبید 
مرا به خاک نهادند همچو دانه سبز 
بود که دایه مرگم دوباره بار دهد 
چو ترمه و کفن از روی من کنار زدند 
به جای کالبد من زبان مردم بود 
زمانه ای است چو افسانه ها شگفت آلود
که عمر مرگ چو عمر حیات کوتاه است 
به گرد من همه کودکان همبازی 
پی گرفتن پروانه ها شتابانند 
و من چو بیشه معصوم شاپرک خاموش
به نوک خنجری کنون درون باغچه ام 
به کار کشتن یک آفتاب گردانم


سیاوش کسرایی