اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما (سیاوش کسرایی)

یاد دوست
**
یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما 
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما

یاری که در کشکش گردابهای غم 
او بود و دست بسته او دستگیر ما

یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر 
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد 
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب 
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون 
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست 
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی به پای خاست 
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست 
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند 
خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می زند 
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر 
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت 
حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما


سیاوش کسرایی


دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار ( سیاوش کسرایی )

سازندگی
**
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار 
بازوان مفتولی تابیده 
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده 
هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند 
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ 
و سقوط آهن بر آهن 
و فرود آمدن آجرها 
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام 
این سحر خیز تران از دم صبح 
با چنین شور و خروش 
می برند از سر من خواب ولی 
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند


سیاوش کسرایی

این نکته نغز گفت به ره پیر روستا (سیاوش کسرایی)

زمین کال
**
این نکته نغز گفت به ره پیر روستا 
چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من 
هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین 
بی راه می زند 
همراه خویش را 
با شاخ های کین


سیاوش کسرایی

وقتی که آمدی بی آشتی پلنگ (سیاوش کسرایی) {رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاموشمان می خواهند و گمنام ( سیاوش کسرایی )

زنهار
**
خاموشمان می خواهند و گمنام 
و از آن بتر بدنام 
همان ای گلبانگ گلوبریده 
خونت را فریاد کن 
بذر سرخ رویا را 
بپاش
با زبان هزار قطره و 
میندیش
که شنونده ایت هست یا نه 
که یاری خواهی خود یاری دهنده است 
نمی خواهندت 
پس خود را تکرار کن 
بسیار کن 
در کردار همسرت به پاکدامنی 
در رفتار فرزندت 
به دانش جویی در سمت 
و در تلاش بارانت به همآوایی و همرایی
در خانه باش و 
در کوچه 
در سبزه میدان و آن سوی پل 
در مزرعه و یک شنبه بازار 
در اعتصاب و عزای عاشورا 
میان توده باش و در خلوت خویش
و به هر جای
آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد 
و آن گاه 
تصویر نامیرای تصورت را 
زیاد کن 
زیاد کن 
چندان که حضور غالب از آن تو باشد 
تو
مرا در این دامنه سهم 
سخن با آن لب است که با دشمن 
سخن نگفت و اینک 
به تبسم بسنده کرده است 
چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش 
ای سنگ 
صخره 
فرو ریز تا آواری باشی 
ممان 
بیدن سان دیواری حاجب دیروز و 
فردا 
دهان بگشا که 
هنگامه فروکش و طغیان است و 
خروشی باید 
اما 
باریکه آبی به زلالی
بهتر 
که سکوتی به گرانباری فراموشی
با تندآبی آلوده 
خاموشمان می خواهند و 
فراموشمان می خواهند 
با شخنی اشاره ای و نگاهی 
ای خسیس محبت 
حتی به آهی 
دشمن را بشکن 
ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
شریان های گسسته را گرهی 
که خون به بیهوده می رود 
فریاد 
بر تو مباد 
که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبی 
زنهار 
جان ظرفی شایسته کن 
خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود 
بلندآوازگی 
دویدن بر ریسمان بین قله هاست 
به روزگاری که خصم 
از دو سوی در کمین نشسته است 
بر زمین گام بردار 
که خاک و خاکیان به هواداریت 
همواره سزاوارترند

 

سیاوش کسرایی

گیل آوا ای کودک کرانه و جنگل (سیاوش کسرایی)

تولد
**
گیل آوا 
ای کودک کرانه و جنگل 
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
ازکوره راه دامنه و ده 
با ما بگو که بوی چه عطری
یا بال رنگ رنگ چه مرغی تو را کشاند 
تا پایتخت مرگ ؟
چشم که خفته بود که چشمانت 
راه از ستاره جست 
دست که بسته بود که دستانت 
از میخ های کلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گیل آوا 
ای روشنای چشم همه خانوار رنج 
بی شمع و شب چراغ 
در پیش چون گرفتی این راه پر هراس
و آن گاه با کدام نشانی
بر خلق در زدی که جوابت نداد خلق ؟
وقتی گلوله تو به بن بست کوچه ها 
بر حثه جنایت
دندان ببر بود که در گوشن می چرید
وقتی فشنگ آنان
در قامتت بهاری در خاک می کشید 
بی راه و بی گناه 
سر در گم هزار غم خرد عابران 
آنان که بایدت به کمک می شتافتند 
آرامی سوی خانه و کاشانه می شدند 
ای وای از آن جدایی و این جرئت 
فریاد از این جنون شجاعت 
گیل آوا 
ای خوشه شکسته سرخ انگور 
آه ای درخت خون 
گیل آوا 
اینک بگو به ما 
تا با کدام اشک رشادت را 
ما شستشو کنیم ؟
چونان تو را کجا 
ما جستجو کنیم ؟
ای بر توام نماز
ای بر تو ام نیاز هزاران هزارها 
تکرار شو 
بسیار شو 
ای مرگ تو تولد زن در دیار من 
یکتای من خجسته گیل آوا


سیاوش کسرایی

فریاد سرخ فام بهارانم (سیاوش کسرایی)

شقایق
**
فریاد سرخ فام بهارانم 
سرکش 
گرمای قلب خاک 
گیرانده شب چراغ پریشانم 
فریاد سرخ فام بهارانم 
برخاسته ز سنگ 
با من مگو ز حادثه می دانم 
آری که دیر نمی مانم 
اما به هر بهار سرودم را 
چون رد خون آهوی مجروح 
بر هر ستیغ سهم می افشانم 
آنگاه عطر تلخ جوانم را 
با بال بادهای مهاجم 
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم


سیاوش کسرایی

 

ما شقایق کوهستان های وطنمان را (سیاوش کسرایی){ رمز آرش}

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مثل آب مثل آب خوردنی (سیاوش کسرایی)

تصویر
**
مثل آب 
مثل آب خوردنی 
سنگ های پایه را به باد می دهند 
اختران تشنه را به چاههای خشک می کشند 
مثل آب خوردنی 
خون سالیان سال را 
بی حساب خرج می کنند 
و ذخیره برای روزهای بد نمی دهند 
مثل آب 
مثل آب خوردنی 
می زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار 
می پرکنند 
مهربانترین دل زمین داغ را به سرب 
آن چه زیر چشم ماست 
حسرت است و ظلمت است و تشنگی 
و آن چه روی رمل های سوخته 
جای پاست 
طرفه آن که اختران غوطه ور به چشمه های شب 
خواب مرگ را چه آشنا پذیره می شوند 
مثل آب 
مثل آب خوردنی


سیاوش کسرایی

آنان به مرگ وام ندارند (سیاوش کسرایی)

پویندگان
**
آنان به مرگ وام ندارند 
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند 
آنان که ترس را 
تا پشت مرزهای زمان راندند 
آنان به مرگ وام ندارند 
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام 
آنان 
تا آخرین گلوله جنگیدند 
آنان با آخرین گلوله خود مردند 
آری به مرگ وام ندارند
آنان 
عشاق عصر ما 
پویندگان راه بلا راه بی امید 
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب 
گل های آتشین 
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا 
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع 
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند 
بیدار باش را 
در کوچه های دور 
در شاهراه خلق به او درآورید 
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند


سیاوش کسرایی