اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

در پناه بته ای روی کمرگاهی دور ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

چشمه
*
در پناه بته ای روی کمرگاهی دور 
چشمه ای بود نهان زمزمه گر

چشمه ای بود سراینده دلشادی ها 
چشمه ای روشن و روشنگر تاریکی ها

روی هر دامنه و دره دوید 
رخ آِفته علف ها را شست

بوسه زد زلف گل وحشی را 
دل خاموش چمن را کاوید

هیچ کس چشمه جوشنده به چیزی نگرفت 
صورت هیچ کسی در دل او سایه نزد

بر لبانش چه سخن ها که کس آن را نشنید 
بر جبینش چه شکن ها که کس آن را نزدود

گرچه پیوند نهان با دل کوهستان داشت 
آرزو داشت ببیند رخ دریا ها را

آرزو داشت بریزد به دل اقیانوس
تا نیای خود را

آه اگر دشت عطش کرده لبانم نمکد 
یا اگر س ینه آن کوه نکوبد بالم

یا اگر تندی این راه توانم نبرد 
ماسه ساحل امید به تن خواهم شست

روی دریای پر از موج گران خواهم دید 
گر چه کس نغمه این چشمه نه بشنود هنوز

باز در روی کمرگاه و فراز دره 
چشمهای هست که او زمزمه دارد بر لب

چشمه ای هست که می جوشد باز 
چشمه ای هست به راه

 


سیاوش کسرایی

 

عشق من گردبادی است وحشی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

کولی من
**
عشق من گردبادی است وحشی
دختر دشت و آشفته کوه

عشق من کولی بی قراری است 
مست و آواره و راه پیما

باد صحرا بود رهبر او 
شب به روی کرانهای دریا

آتش افروزد و خسته افتد 
شعله بر موج نیلی گریزان

موج لغزان که آتش بگیرد 
لیک او خفته بر ماسه نرم

روز بر راههای پر از مه 
در نوردد دل جنگل سبز

می سپارد شب رفته ای را 
بر نگاه دل یک ستاره

می پرد همچو پروانه ای شاد 
عشق من کولی بی قراری است

هیچ مرزی نبیند قرارش
آهویی از بشرها رمیده است

نازنین است و زیبا فرارش
گر بماند به شهری بمیرد

آب شیرین او تلخ گردد
گر بماند به گودال یک عشق

رود طغیانی بی سکونی است 
هر دمش بستری تازه باید

می نپاید به یک کوی و برزن 
روزی او در برم خواهد آمد

بگذرد روزی از کشور من 
روزی آن برهنه پای وحشی

از شتابش بگیرد بر من 
بادها داده اند این گواهی

روزی اید ز ره عشق کولی 
پیچد اندر برم پای تا سر

همچو موهای فرتوت جنگل 
دور ساق چنار کهنسال

ککلی روی ما لانه سازد 
من در آغوش او بشکفم باز

مست گردم ز بوی تن او 
مست یک خار خار بیابان

مست زیبایی کس نچیده 
آشیان می کنم در بر مار

چشم او قصه های یاد دارد 
از غروبی که میرد به دریا

راز تنشویی مه به مرداب 
از اجاقی به جا مانده در دشت

قصه چشمه های طلایی
گوید از شهر پایان عالم

کشور آفتاب و پرستو
گوید از مردمانی که آن دور

پشت آن کوه آبی به رنجند
گوید از درد گسترده در راه

رنگ گلها که بوییده گوید 
نام آن ها که بوسیده گوید

گوید از رنگ هاییکه زیباست 
گوید از رقص هایی که کرده

در شب عیش صحرانشینان 
عشق من عشق ولگرد کولی

دارد از ریشه های درختان 
یک طلسم سیه روی سینه

هدیه ای می کند روز باران 
سحر آن عشق و آوارگی هاست

من گناه شب تلخ مستی
او گیاه بیابان و خودرو

هر دو آویز یک عشق کولی
هر دو گمراه یک راه بی بن

می نشانیم خاری به پیوند 
تا نژادی دورگ در سحرگاه

بشکفد روی یخهای یک دل 
بر طبیعت زند نیش یک گل

روی دامان پاک از گناهی
یک ستاره چکد اشک یک عشق

او نماند بسی در بر من 
چون نخواهد که قهرم بیند

چون نخواهم که قهرش بینم 
می رود همره سایه ابر

سوی شهری که نامی ندارد 
روز باران که بر جنگل خشک

قطره های فراوان ببارد 
در غروبی که از پشت نی زار

مرغ مرداب آوا برآرد 
چشم من می دود روی راهش

روی این جاده قهوه ای رنگ 
در درون مه راز پرور

ناله چرخ چاهی بپیچید 
ناله چرخ ارابه اوست

چون نوای دلی پی شکسته 
نغمه چرخ ارابه او

می تپد در همه نبض هستی
بشنوید از دلم چرخ چاه است

کوبد آهنگ او سینه من 
بشنوید این ز ارابه اوست

روزی اید وی و طی کند باز 
سرزمین غبار آور دل

رنگ گیرد رخ محو و تارش
پای گیرد در اید ز رویا

بادها داده اند این گواهی
در کف من طلسم سیاهی است

یادگاری است از روز باران 
ریشه ای از درختی است وحشی

ریشه عشق تلخ و تباهی است 
دوست دارم طلسم سیاهم

 


سیاوش کسرایی

 

رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر ؟( سیاوش کسرایی )


آوا 
.........

گریز زنگ

رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر ؟
رنگ چه ای ای دو چشم روشن زیبا ؟

رنگ چه ای ای چکیده های زمرد ؟
رنگ چه ای ای شراب سبز فریبا ؟

رنگ جوانه ؟ جوانه های حیاتی ؟
یا که چو سرشاخه های زرکش امید ؟

رنگ خلیجی که خفته در بر مهتاب ؟
یا که چمنزارهای روشن خورشید ؟

رنگ خزان نیستی خزان پر مرگ است 
نیست خزانی به خنده های تو پیدا

رنگ بهاری ؟ بهار تازه رس کال؟
یا چو کرانهای سایه خورده دریا ؟

پرتو فیروزه ای به دامن یک اشک ؟
یا نفس شعله ای به سبزی یک کوه ؟

سایه بیدی که اوفتاده به مرداب ؟
یا تن یک چشمه ی به جنگل انبوه ؟

رنگ چه ای ؟ ابر آسمان غروبی ؟
محو شده در دهان نیلی دریا ؟

رنگ گریزنده ستاره صبحی 
یا سحری ؟ نیم رنگ گمشده پویا ؟

رنگ چه ای خوشه های گندم نارس؟
یا که چو رنگ گل جزیره ابهام ؟

شبنم صبحی به برگ سبز نشسته ؟
یا ز تراشیده غنچه های شبه فام ؟

رنگ کبودی ؟ بنفش معبد زاری ؟
یا چو گناهی شراب رنگ و فریبا ؟

سبزی نخلی به ژرفنای بیابان ؟
یا صدفی بازکرده غنچه دریا ؟

عود سیاهی رمیده از دل آتش ؟
مرمر یشمی تو یا شکوفه سنگی ؟

من نتوانم چشید رنگ نگاهت 
سحر من ای سحر سبز رنگ چه رنگی ؟

 


سیاوش کسرایی

 

آسمان ریخته در آبی رود ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........


شالیکار
*
آسمان ریخته در آبی رود 
طرح اندوه غروب 
دختری بر لب آب 
روی یک سنگ سپید 
زیر یک ابرکبود 
پای می شوید پاهای گل و لای اندود 
پای می شوید و می اندیشد 
کار کار در شالی زار 
در دل رود کبود 
می دود سو سوی تک اختر شام 
و از آن پیکر تار 
که نشسته است بر آن سنگ سپید 
گیسوانی شده افشان بر آب 
نگهی گم شده در شالی زار

 

سیاوش کسرایی

چو گل های سپید صبحگاهی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

رقص ایرانی
*
چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو 
به پا برخیز و پیراهن رها کن 
گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو 
گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود 
بتاب آرام و در ابر هوا شو 
به انگشتان سر گیسو نگه دار 
نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن 
نیایش کن

بلور بازوان بربند و وا کن 
دو پا بر هم بزن پایی رها کن 
بپر پرواز کن دیوانگی کن 
ز جمع آشنا بیگانگی کن 
چو دود شمع شب از شعله برخیز 
گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز 
بپرهیز

چو رقص سایه ها درروشنی شو 
چو پای روشنی در سایه ها رو 
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز 
نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل آرام 
میارام

گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن 
سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی نگاهی 
به هر سنگی درنگی

برقص و شهر را پر های و هوی کن 
به بر دامن بگیر ویک سبد کن 
ستاره دانه چین کن نیک و بد کن 
نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن 
ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن 
منت می پویم از پای اوفتاده 
منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز 
تو بگریز

برقص آشفته برسیم ربابم 
شدی چون مست و بی تاب 
چو گل هایی که می لغزند بر آب 
پریشان شو بر امواج شرابم

 


سیاوش کسرایی

عطش نهاد راه پرآفتاب ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

کارگران راه
*
عطش نهاد 
راه پرآفتاب 
پرواز باد گرم 
خورشید بی شتاب 
خاموشی وسیع
تک چادر سیاه 
شن ریزه های داغ 
چشمان خشک چاه 
طرحی ز چند مرد 
بر پرده غبار 
یک کوزه چند بیل 
فرسودگی و کار


سیاوش کسرایی

تناور صخره ای بر ساحل امید( سیاوش کسرایی )

آوا 
........
مجسمه فرودسی
**
تناور صخره ای بر ساحل امید 
ستون کرده است پا داده است سینه بر ره توفان

پی افکنده میان قرن ها طغیان

دو چشمان خیره بر گهواره خورشید
ستیز جزر و مد ها پیکر او را تراشیده

ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده 
غروب زندگی بر چهره اش بسیار تابیده

که تا رنگی مسین در متن پاشیده 
بود دیری که برکنده است با چنگال در چشمان 
عقابی آشیانه
که مانده جای آن چنگال ها بر روی کوهستان 
چو جای تازیانه 
نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان

نگاه خیره بر دریا 
نگاه یخ زده بر روی اقیانوس و صحرا 
نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ فرمان 
به زیر بام بینی بر فراز گنبد لب ها
فراهم برده سر گل سنگهای بی بر کوتاه 
شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه 
خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شب ها
شبی اینجا درون یک شب سوزان

زمین لرزیده که بشکسته ساییده 
دهان بگشوده و یک چشمه زاییده

برش بگرفته یک لب یک لب جوشان 
لبی کز بیخ 
افکنده تناور ریشه دشمن 
لبی آشتفشان جاوید رویین تن

لب تاریخ 
لبی گور پلیدی ها ی اهریمن 
لبی چون کهکشان مشعل کش شب ها 
لبی سردار فاتح در بر لب ها
لبی چون گل گل آهن
خدای قهرمانی ها بر این لب خورده بس سوگند 
تن عریان شده این جا ستایشگر
اگر چه چشمه زاینده ای باشد که دیگر نیست نوش آور
ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند


سیاوش کسرایی

 

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.( سیاوش کسرایی )

آرش 



برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...

در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...

چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.

آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.

«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز...

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ، -
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛

به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.

«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.

پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.

“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»

در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز ...



 سیاوش کسرایی