اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

عشق پرستو است ( سیاوش کسرایی )

گرمسیر
**
عشق پرستو است 
عشق پرستویی پر گشا به همه سو است 
عشق پیام آور بهار دل آراست
حیف که از سرزمین سرد گریز است 
روزی همراه بادهای بیابان
بال سیاه سپید سینه پرستو 
می رسد از راه 
ولوله می افکند به خلوت هر کو 
سر زده بر بامهای کاگلی ما 
بال فرو می کشد به جستن لانه 
می ریزد پایه ای به قالب یک جان 
می سازد لانه با هزار ترانه 
می اید می رود تلاش و تکاپوست 
مرغ هیاهوگر بهار پرستوست 
روزی هم در غروب سرد که روید 
لاله پر گستر کرانه مغرب 
چلچله ها می پرند از لب این بام 
بال کشان دور می شوند از این شهر 
داغ سیه می نهند بر ورق شام 
قلب من ! ای گرمسیر مهر پرکن 
پنجره بگشا به باغع در هم پاییز 
بگشا بال و پری به تاب و تکاپوست 
بگشا ! بگشا !‌ یکی فسرده پرستوست

 

سیاوش کسرایی

 

باور نمی کند دل من مرگ خویش را ( سیاوش کسرایی )

باور

**

 باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
 نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
 تا همدم من است نفسهای زندگی 
 من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
 آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
 نگشوده گل هنوز 
 ننشسته در بهار 
 می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
 در من چه وعده هاست 
 در من چه هجرهاست 
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
 اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
 آواره از دیار 
 یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
 باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
 بالای بامها و کنار دریچه ها 
 چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 
باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
 پیغام من به بوسه لبها و دستها 
 پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند 
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
 بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
 سر می زند جایی و خورشید می شود 
تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
 کی مرگ می تواند 
 نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد 
 اما من غمین 
 گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
 باور نمی کنم 
 می ریزد عاقبت 
 یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
 زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 
 اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 

 

سیاوش کسرایی

باور نمی کند دل من مرگ خویش را (سیاوش کسرایی)

باور

**

 باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
 نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
 تا همدم من است نفسهای زندگی 
 من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
 آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
 نگشوده گل هنوز 
 ننشسته در بهار 
 می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
 در من چه وعده هاست 
 در من چه هجرهاست 
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
 اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
 آواره از دیار 
 یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
 باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
 بالای بامها و کنار دریچه ها 
 چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 
باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
 پیغام من به بوسه لبها و دستها 
 پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند 
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
 بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
 سر می زند جایی و خورشید می شود 
تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
 کی مرگ می تواند 
 نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد 
 اما من غمین 
 گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
 باور نمی کنم 
 می ریزد عاقبت 
 یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
 زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 
 اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 

 

سیاوش کسرایی

او بند باز بود و اندر تمام شهر بدین پیشه ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........

بند باز
*
او بند باز بود
و اندر تمام شهر بدین پیشه 
او یکه تاز بود 
آرام چون پلنگ
آزاد چون نسیم

در آسمان چشم تماشاگران خویش
می گسترید نقش
می آفریدبیم

همچون عقاب قله نشین بلند رای
بر بند می نشست

آنگاه با هزار فسون هراس خیز 
بر حاضران نفس را 
در سینه می شکست

در زیر آسمان 
سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان 
لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل 
دل پای بند مهری بی پا و جان گسل

افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت 
از صخره می کشاند بر دره هلاک 
اندوه بر عقاب که او را شکار خرد
از قله های سر به فلک می کشد به خاک

یک روز روی بند 
در جست و خیز بود

بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ
با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود 
دختر میان مردم دیگر نشسته بود 
یک چشمه مانده بود 
آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد 
سر را بلند کرد و به سوی ستارگان

با دست بوسه داد 
فواره زد غریو تماشاگران او 
صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه 
خم گشت تا ستایش فتح غرور را 
در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه

لغزید روی بند 
افتاد از طناب 
افسوس برپلنگ
اندوه بر عقاب

 

سیاوش کسرایی

در گذرگاهی چنین باریک( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

 

آرزوی بهار
*
در گذرگاهی چنین باریک
در شبی این گونه دل افسرده وتاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی روید 
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد 
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت

با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ

با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد 
همره بال پرستوها 
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را

باز در پرواز خواهم کرد 
گر بهار اید 
گر بهار آرزو روزی به بار اید

این زمینهای سراسر لوت 
باغ خواهد شد 
سینه این تپه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد

آه... اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه ام جز بُُته هایی از گل یخ نیست 
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی خواهید 
دور از لبخند گرم چشمه خورشید

من به این نازک نهال زردگونه بسته ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد 
و اندرین تاریک شب تا صبح 
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی گیرد

 

 

سیاوش کسرایی

پایان گرفت دوری واینک من ( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

 

 

انسان
*
پایان گرفت دوری واینک من
با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن 
آغاز می کنم

انگار آسمان و زمین جفت می شوند 
انگار می برندم تا سقف آسمان 
انگار می کشندم بر راه کهکشان 
در دشت های سبز فلک چشم آفتاب

گر دیده رهنما 
در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها 
با بالهای عشق 
پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند 
دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه 
آغوش می گشایم 
دوشیزگان ابر به من ناز می کنند 
پرواز می کنم 
در سینه می کشم همه آبی آسمان 
می آمدم به گوش نوای فرشتگان

انسان مسیح تازه 
انسان امید پاک در بارگاه مهر

اینکه خدای خاک
در مسجد می شوند به هر سو ستارگان 
پر می کشم ز دامن شط شهاب ها
می بینم آن چه بوده به رویا و خوابها 
سرمست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر آن 
تا شیره ای بپرورم از جست و جوی خویش
تامیوه ای بیاورم از باغ اختران
چشم خدای بینم
بیدار می شوم

دست گره گشایم در کار می شود
پا می نهم به تخت
سر می دهم صدا 
وا می کنم دریچه جام جهان نما 
تا بنگرم به انسان درمسند خدا 
این است عاشقان که من امشب 
دروازه های رو به سحر باز می کنم
این است عاشقان که من امروز
از دوست داشتن 
آغاز می کنم

 

سیاوش کسرایی

سال ها شد تا که روزی مرغ عشق ( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سنگین نشسته برف غمگین نشسته شب ( سیاوش کسرایی )

 

آوا 
.........


تشویش
*
سنگین نشسته برف 
غمگین نشسته شب 
اندوه من به دل 
تشویش من به لب 
آتش اگربمیرد 
آتش اگر که سایه به صحرا نیفکند 
در راه گرگ ها به قافله ها می زنند باز 
سیمای بی نوایی و بی برگ باغ ها 
بانگ کلاغ ها

 

سیاوش کسرایی



  ادامه مطلب ...

یک یک چراغ خانه ها گردید خاموش( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی( سیاوش کسرایی )

آوا 
.........

در شب پایان نیافته سعدی
*
چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی
نرسد به گوش جز رازی و شیون عقابی

همه دره های وحشت به کمین من نشسته 
نه مقدرم درنگی نه میسرم شتابی

به امید همزبانی به سکوت نعره کردم 
بنیامدم طنینی که گمان برم جوابی

همه لاله های این کوه ز داغ دل قسردند 
چو نکرد صخره رحمی چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب 
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم به کرانه نگاهم 
نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب عطشی شکافتم لب 
سر آن ندارد امشب که براید آفتابی

 

سیاوش کسرایی