اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

خواب می بینم (سیاوش کسرایی)

هول
**
خواب می بینم 
که دماوند گران سنگ از میان رفته است 
کوه ورجاوند پیروزی
کوه پیشانی بلند آسمان آهنگ 
از میان رفته است 
خواب می بینم 
کز همه موی سپید و یال سیم اندود 
ریشه هایی مانده خون آلود 
کوه زیبا از میان رفته است 
و تهی جای عظیمش معبر بادی است پیچنده 
گرد من تا چشم می بیند 
سر به سر لوت بیابان است 
وندر آن جا سوگوارانند 
آشنایانند و یارانند 
خسته یا افتاده یا بشکسته جان درهم 
مردمی همچون کلوخ کهنه اند و بی قرارانند 
آسمان بسته است 
آسمان بسته است همچون طاقهای ضربی مسجد 
کاشی اش را سیمهای خارداری نقش افکنده است 
بر فراز پشته ای از کاه بنشسته 
مرد لوچی کز فلز اعتقاد مردمان بر پایشان زنجیر می بندد 
وز هراسی سخت 
سخت می خندد 
خواب می بینم 
کز کنار بام 
دختری گردن کشیده چون نهال لاله ای غمگین 
دستمال آبی اش را می دهد بر باد 
رهگذاری پاپتی مشتاق 
می دود آغوش بگشوده 
در پی آن آبی ژولیده با باد پیچیده 
تا میان شهر خلوت شهر آسوده 
خواب می بینم 
در کنار بوته زاری شاعری فریاد می دارد 
دامن گلهای یاس آبی ام هر شب 
عطر نیلی فام خود را پخش خواهد کرد 
و من از دریای تنهایی
غنچه مرجان رنگارنگ خواهم چید 
در کنار بوته زار اما 
سوسمار از تشنگی بر خاک می میرد 
عاشقی آنسوترک آواز می خواند 
همره پرواز لک لک های وحشی از دیار ما 
مرغ شب پیما سفر کردی 
باز اما باز 
من مسیرت را به روی جاده های کهکشان تا صبح 
پاس خواهم داد 
من ولی در خواب می بینم 
کوه کوهان از میان رفته است 
خوابهای تیره می بینم 
من در اعماق سیاه خواب
مردمی بی چهره می بینم 
مردم بی چهره خاموشند 
مردم بی چهره سر تا پا سیه پوشند 
دستمال کوچک آبی 
از میان مردم خاموش می لغزد 
پاپتی پوینده و خواهان میان شهر می رقصد 
مردم بی چهره می جنبند 
مردم بی چهره در مهتاب می رقصند 
یکنفرشان دست را در رقص وحشت می کند از تن جدا آنجا 
یک نفر سر 
یک نفر پا
وای 
خواب دهشت زا 
هر کسی دست آوریده های خون آلوده خود را کند ازپیکر 
می نهد بر خاک 
باشد از این هدیه ها کم کم
پر شود ویرانه ماتم 
قدر برآرد کوه یکتایی که سر می سود بر افلاک
مردم بی چهره پا کوبان و وحشتناک می رقصند 
پیش می ایند با آهنگ طبل قلبشان بی باک می رقصند 
من به خود در خواب می تابم 
منهراسان چشم می بیندم درون خواب می خوابم 
باز می بینم 
یک به یک از طاق ضربی کاشی گلدار می ریزد 
باد 
در مسیرش عطر نیلی فام شب از قله های شعر می روید 
عاشقان خفته را انگشت سرد صبحدم بر شیشه می کوبد 
دستمال آبی پندار 
همچو رویاهای مهتابی شبان پردار 
بر تمام کوچه های خواب من پروازمی گیرد
گاه چون دریا
دامن افشان بی کران مواج 
گاه همچون پاره ای از آسمان خوش رنگ
خستگی از چشمهای خسته من باز می گیرد 
و سر انگشتان مرد رهگذر چون خار 
از تمام شهر می روید
جنگلی می گردد از انگشتها وز میوه های دوستی سرشار 
و صدای تاپ تاپ مرد پاپتی در شهر می پیچد 
می گشایم چشم 
در اتاقم هستم و سرماست
از میان نقشهای یخ که روی شیشه ها بسته 
قله پنهان در غبار مه 
قامت رعنای کوه جاودان پیداست

 

سیاوش کسرایی

 

دریای دشت را (سیاوش کسرایی)

خر درچمن
**
دریای دشت را 
شاداب کرده شبنم و عطر گیاه خام 
بر دیدگاه دامنه ای او لمیده است 
چون زورقی سپید بر امواج سبزفام 
قوس ز سر رمیده گوش دراز او
چونان دو بادبان 
پهلو به باد داده و در راه هر نواست 
اما درون دشت 
هر چیزی بی صداست 
از یاد برده محنت دشنام و رنج یار 
از یاد برده محنت دشنتم و رنج بار
آزاد از گزند 
دل داده بر نوازش گرمای آفتاب 
خمیازه می کشد 
با چشم نیم خواب 
دم را چو باد بیزن ابریشمین کلاف 
بر ساق و بر سین و دل و دست می کشد 
و آنگاه عرعری 
با هر چه اش که قوت و جان هست می کشد 
نیشی به آٍمان 
وا می کند به خنده و یک پاره از شعف 
گسترده بستر علفی زرد می کند
هی غلت می زند 
وا غلت می زند 
تا خستگی خواب ز تن طرد می کند 
شاداب از بر آمدن آفتاب و روز 
می ایستد به پا 
آنگه به سوی بیشه بالای تپه ها 
رو می نهد به راه 
آهسته گام می زند و می کند چرا 
مشتاق و نازکانه لب چشمه می مکد 
سیراب می شود 
می بیند عکس خویش در ایینه های آب 
محو نگه در اینه آب می شود 
به به چه قامتی 
چه زلف و ککلی 
چه سینه ای سری نگه پر صلابتی 
رم می کند ز جا 
ور می جهد به پا 
از خش خشی که باد در آن بیشه می کند 
تصویر های اینه آشفته می شوند 
بعد از کمی درنگ 
اندیشه می کند 
ترسم چه نابجاست 
کس نیست در کمین 
این پچ پچ نسیم به انبوه برگهاست 
گرگان بی حیا 
دیری است کز قلمرو بی انتهای ما 
یا کوچ کرده اند 
یا با تفنگ سرپر ارباب یک به یک 
در خون تپیده اند 
در بیشه گرگ نیست 
یک گرگ در تمامی دشت بزرگ نیست 
رو می کند به دشت 
در بادبان گوش درازش همه غرور
دل می زند به سینه امواج عطر بیز 
سنگین و پر نمود 
بالا گرفته پوزه و دم را شکوهمند 
سر می دهد سرود 
در دشت گرگ پرور بی انتها رواست 
کورا رها کنیم به آوازهای خویش
وندر درازنای شب سرد دیرپا 
پر گل کنیم آتش پژمرده اجاق 
این گفت و بر گرفت لب از قصه پیر ما

 


سیاوش کسرایی

 

ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان (سیاوش کسرایی)


چشمداشت
**
ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان 
ای گرفته طعمه پیچیده ای را باز بر منقار 
ای بلند سرد بی رفتار 
میوه های دیگری را بر فراز شاخ خشکت چشم می دارم 
ای عبوس ای دار


سیاوش کسرایی

پیراهنش چو فلس(سیاوش کسرایی)

طرح
**
پیراهنش چو فلس
تابیده بود با تن آتش گرفته اش 
او ماهی رمیده ای از موج شعله بود 
تنها نشست و دست تکان داد وچای خواست 
سیگار می کشید 
سیگار می کشید و به دریای دودها 
امواج شب گرفته گیسوی درهمش 
بی رنگ می شدند 
چشمش نمی دوید 
آن سبز سایه دار 
او منتظر نبود 
از گفتگوی و همهمه کافه دور بود 
محو چه چیز بود تماشای لحظه ها ؟
برق نگاه اینه از کیف او دمید 
ماتیک تند او 
گل کرد ناگهان 
در باغ دستهایش و پر ریخت بر لبش 
بعد از کمی درنگ 
همچون نوار عطر خوشش از برم گذشت 
در پرده های دود 
تک قطره های گنگ پیانو هنوز هم 
از سقف می چکید

 


سیاوش کسرایی

 

 

 

تو قامت بلند تمنایی ای درخت (سیاوش کسرایی)

 

غزل برای درخت
**
تو قامت بلند تمنایی ای درخت 
همواره خفته است در آغوشت آسمان 
بالایی ای درخت 
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار 
زیبایی ای درخت 
وقتی که بادها 
در برگهای در هم تو لانه می کنند 
وقتی که بادها 
گیسوی سبز فام تو را شانه می کنند 
غوغایی ای درخت 
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است 
در بزم سرد او 
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت 
در زیر پای تو 
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان 
صبحی ندیده است 
تو روز را کجا ؟
خورشید را کجا ؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان 
پیوند می کنی 
پروا مکن ز رعد 
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت 
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما 
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

 

سیاوش کسرایی

هان ای شب خارایی( سیاوش کسرایی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز ( سیاوش کسرایی )



زایندگی
**
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز 
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

 

سیاوش کسرایی

هر خانه را دری است ( سیاوش کسرایی )

پیوند
**
هر خانه را دری است 
هر در به کوچه ای لب خود باز می کند 
هر کوچه سرگذشت به دستآوریده را 
با پیچ و تاب در گلوی شاهراه ها 
آواز می کند 
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه ای 
با قلب شهرها 
پیوند نازکانه ای آغاز می کند 
غمخانه ام پر از 
آوازهای عشق 
اما دریغ هر در این خانه بسته اند 
اما دریغ هر رگ این کو بریده اند 
پیوند ها همه 
یک جا شکسته اند 
در زیر سقف خویش وز همسایگان جدا 
هر تنگدل ز روزنه ای مویه می کند 
من از کدام در ؟
من در کدام کو ؟
من با کدام راه ؟

 


سیاوش کسرایی

ای رفته از بهشت( سیاوش کسرایی )

آوازی از پنجره ماه
**
آدم 
ای رفته از بهشت 
ای مانده در زمین 
عریان و پاک و بکره و تفته مانده ام 
هانم برشو و ببین 
تا اوج قله هاش همه خواهش است و بس 
این سینه ها در آرزوی باروز شدن 
وین ساقه های سنگ ستم می کشند سخت 
از جان خشک خویش و غم بی ثمر شدن 
دیری است یاوه مانده و بی تاب و بی قرار 
نه خنده می زنم 
نه گریه می کنم 
بگرفته در گلوی من آواز چشمه سار 
بی ککل گیاه هوس بی نسیم عشق 
بی حاصل است مزرعه سبز ماهتاب 
بیهوده است جنبش گهواره های موج 
بی رونق است جلوه ایینه های آب 
بر گونه های من 
شط گیسوان خویش پریشان نمی کند 
وین آسمان خشک 
بسته است در نگاهم و باران نمی کند
در هر کران من 
خالی است جای تو 
اینجا نشان معجزه دستهات نیست 
اینجا نشان معجزه دستهات نیست 
اینجا نشانه نیست هم از جای پای تو 
تنها نمی تپد دل من از جدایی ات 
شب را ستاره هاست 
زین زردگونه ها 
آدم 
کوته مکن نوازش دست خدایی ات 
شبها در آسمان 
در این حرمسرای نه سلطانش از ازل 
چشم هزار اختر دیگر به سوی توست 
وین پچ پچ همیشگی دختران بام 
در هر کنارگوشه همه گفتگوی توست 
آدم 
بیرون شو از زمین 
چونان که از بهشت 
تو دستکار رنجی و پرورده امید 
راحت بنه! گریز دگر کن ز سرنوشت 
حوا هووی پاکدل آفرینش است 
با او بیا به راه 
با او بیا که عشق دهان وکند به شعر 
کاو از او ز پنجره ماه دلکش است

 


سیاوش کسرایی

 

ای طفل شوخ چشم ( سیاوش کسرایی )

دیوانگی
**
ای طفل شوخ چشم 
بنما مرا به علت دیوانگی به خلق 
سنگم بزن به هلهله دنبال من بیفت 
بر من روا بدار سخنهای ناپسند 
اما مخند بیهوده بر اشک من مخند
بر اشک من مخند که این اشک بی امان 
اشک ستوه نیست ز سنگ جفای تو 
اشکی است بر گرسنگی کوچه های شهر 
اشکی است بر برهنگی چشمهای تو

 

 

سیاوش کسرایی