اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی
اشعار سیاوش کسرایی

اشعار سیاوش کسرایی

شعر و ادب پارسی

ساحلی بودم که دریای میان بازوان(سیاوش کسرایی){ رمز آرش }

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برخاست از برابرم و ایستاد (سیاوش کسرایی )

در آستانه
**
برخاست از برابرم و ایستاد 
دلگیر و ملتهب 
لختی چو دود و شعله به ایینه تکیه داد 
دیگر بر او فضای تنی خسته تنگ بود 
من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود 
بگذشت از میان اتاقم شتابناک 
بی سایه ای به خاک 
در آستان در 
یک لحظه ایستاد و نگاه نوازشش 
روی کتابهای من و شعرهای من 
بر روی میز و قالی و گلدان و پرده ها 
افسرده پرسه زد 
آنگاه بی صدا 
از پله ها گذشت و ز دالان عبور کرد 
صد شمع صد چراغ از این خانه دور کرد 
سر کردم از دریچه و در کوچه دیدمش 
انبان یادهای من افکنده روی دمش 
می رفت چون نسیمی و بر رهگذار او
در شام سرخ پوش
پاییزم برگ سوخته می ریخت در هوا 
بستم دریچه را دل آزرده تر ز پیش 
تار سپید موی نهفتم ز اینه

 

سیاوش کسرایی

 

 

سمج اندیشه موذی فعلی است (سیاوش کسرایی)

مگس
**
سمج اندیشه موذی فعلی است 
کز سر من گویی
سرپروانه ندارد هرگز 
و من کم طاقت 
هرچه می کوبم و می رانمش از راه دگر می اید 
در چنین خشک هوا 
کز تف داغ دمش 
هر خیال خامی پخته نماید به نظر 
با چه سنجم آخر فکرم را 
یا که آخر به چه تدبیری من 
تن رها دارم از آزاراش


سیاوش کسرایی

گر که ارزان می فروشم من متاعم را (سیاوش کسرایی)

دزد
**
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من به جان کندن 
با مشقت بی صدا ترسان 
هر شب از دیوار مردم می روم بالا 
می خزم بر بامهای پست 
می دوم در سایه دیوار 
می گریزم در پناه شیروانی ها 
از در و درگاه یا هر رخنه و روزن 
می کنم سر توی هر پستو 
تا به دست آرم 
آنچه می خواهم 
خواب 
خوابتان در بستر راحت 
خواب بی پایانتان هر نیمه شب تا صبح
در کمند این گرفتاری کشانیدم 
و مرا آزاد 
و مرا محکوم 
در به سرقت بردن سنگ و جواهر کرد
خوب می بینم که می لرزند 
دستهای من
دستهایم با همه ئرزیدگی در انتخاب چیزها ناشی است 
و عرق از تیره پشتم بسان جویبار نازکی جاری 
با چه خوف از صاحب خانه 
با چه خوف از گزمه و شبگرد 
باز می گردم به راه خویش
و شب جان سخت را در کوچه ها تا روز می آرم 
و به دیگر روز 
با چه تشویشی 
بر سر بازار دیگر من 
می فروشم این به جان آورده ها با شکل دیگرگون 
گر که ارزان می فروشم من متاعم را 
عابر غافل 
از برم بی اعتنا مگذر 
من چگونه بانگ بردارم 
دزد تو گم گشته تو پیش تو اینجاست

 

سیاوش کسرایی

امسال هم بهار (سیاوش کسرایی)

بهار و شادی
**
امسال هم بهار 
با قامت کشیده و با عطر آشنا 
بیهوده در محله ما پرسه می زند 
در پشت این دریچه خاموش هر سحر 
بیهوده می کشاند شاخ اقاقیا 
بر او بنال بلبل غمگین که سالهاست 
شادی 
آن دختر ملوس ازاین خانه رفته است

 

سیاوش کسرایی

قلمستان تنهاست (سیاوش کسرایی)

حاصل
**
قلمستان تنهاست 
با کلاغان حریصی که بر انگشتانش
میوه پاییزند 
با دم باد که می پوید بیهوده به دور و بر او
با تن تنبل ابر 
که چه بی حاصل می اندازد سایه بر روی سر او 
قلمستان تنهاست 
و چه از او دور ست 
صوت غمناک خروس پنهان 
پرپر شعله افشان پناه تپه 
رفت و آمدهای برزگر بیل به دست 
هر چه بر حاصل اندیشه نو کاشته ام می نگرم 
هرچه در خاطر خود می پویم 
قلمستان تنهاست 
باز افسوس کنان می گویم



سیاوش کسرایی

چشمها ابر آلود (سیاوش کسرایی)

تصویر
**
چشمها ابر آلود 
دستها جنگل پوکی که از آن خیزد دود 
و دهانها همگی جای کلید 
و دهانها همگی جای کلیدی مفقود


سیاوش کسرایی

خستگی های روزش در تن (سیاوش کسرایی)

بیدار خواب
**
خستگی های روزش در تن 
خوف تنهایی هایش در سر 
خواب بد می بیند 
خفته زیر جلوخان گذر 
کاش بتوانی و بیدار کنی 
این بدافتاده پیچان در خویش
که در آغوش گرفته است زمین را و رخ آلود به خاک 
تا جدا گردد شاید از این 
تارهایی که تنیده است به تن وحشتناک 
مثل آن است که زیر لگد افتاده و درد 
می درد پوست او را از هم 
یا که دستی وحشی مویش را 
می کشد تا که برون آرد از بن کم کم 
به درنگی کمکی کن عابر 
کز هراسش برهانی شاید 
چشم او گرچه فرورفته به خواب 
پای تا سر همه چشمی است که ره می پاید 
می گریزد دستش 
می پرد پاهایش 
و چو می غلتد بر سینه سر او سنگین 
می دود ناله ای از بیخ گلویش مادر 
تنگتر می فشرد باز تنش را به زمین 
در چنین شب که گرفته است همه راه نظر 
ای عابر ! که به آواز خودت داری گوش 
خواب بد می بینم 
این طرف زیر جلوخان گذر


سیاوش کسرایی

 

 

 

خانه ما کوچک است و بام و در آن ( سیاوش کسرایی )


رونق
**
خانه ما کوچک است و بام و در آن 
با گل شمعی نگارخانه جادوست 
غصه این تنگ سینه نز گران نیست 
رونق گیرد اگر ز خنده یک دوست

 

سیاوش کسرایی


هنوز مادرم نماز صبح را نخوانده بود (سیاوش کسرایی)

غربت
**
هنوز مادرم 
نماز صبح را نخوانده بود 
موذنی هنوز
ندایی از مناره سر نداده بود 
که در کناره افق 
سپیده سر زد و ستاره ای 
به سرزمین ما غروب کرد 
چو شبنمی که از طلوع آفتاب 
ز روی غنچه ای غمین 
مکیده می شود
و واپسین ترانه های تلخ او 
چو شبنم و ستاره پاک بود 
پرنده ها ! ز کوی دوست می رسم 
سلام بر شما 
سلام بر شما که در میان لانه هایتان 
پرنده ای به انتظار 
به راه در غبار مه دویده چشم می کشد 
سلام بر شما که در امید ساختن 
دلی درون سینه هایتان 
به شور و شوق می تپد 
ز من چه دور می شوند 
درختها و دشتها و چهره ها 
ز من چه دور می شوند 
ترانه ها و یادها و وعده ها 
چراغهای بادی فراز کومه های دلگرفته مان 
غروب کوچه باغها 
و خنده های سرخوشانه در کنار کردها 
اگر که روز بر کسان خوش است 
و یا اگر که ماهتاب 
سیاه بامهایشان به شب سفید می کند 
چه فایده 
عبور ماه و آفتاب 
برای اختر بداختری 
که زیست می کند ورای آفتاب و ماه 
و با وجود این تبی که همچو بال کرده دستهای من 
سبکتر از پری به باد خفته می روم 
چه بی بهاست زندگی 
چه کوچک است نیستی 
دو میخ نازکی که نیش می زنند 
ز تخت کفشهای کهنه ام به پای من 
دگر من از کرانه می روم 
مرا نه رغبتی به موج 
مرا نه رغبتی به بحر 
چه عاشقانه بود غوطه خوردنم میان بازوانشان 
دگر من از کرانه های بی نشانه می روم 
درخت قد کشیده با تبر شکست 
کبوتران ز بامها گریختند 
نماز مادرم تمام شد 
و من کنار پنجره 
در این هوای گرگ و میش بامداد 
برای غربت امید گریه می کنم

 

سیاوش کسرایی